معرفی کتاب دیوان اشعار فروغ فرخزاد اثر فروغ فرخزاد

دیوان اشعار فروغ فرخزاد

دیوان اشعار فروغ فرخزاد

4.5
114 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

40

خوانده‌ام

273

خواهم خواند

73

ناشر
سوگند
شابک
9647532199
تعداد صفحات
254
تاریخ انتشار
1384/2/14

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
به جرات باید گفت که نسل ما یا فروغ فرخزاد را بسیار بد شناخته و یا اصلا او را نشناخته است. شهرت و درخشش فوق العاده فروغ، همچون پرده و حجابی او را از دید و دسترس ما دوستدارانش، چه در این نسل و چه در نسل دهه چهل و پنجاه، پنهان داشته و شعرها و مقاله ها و کتاب های نوشته شده در وصف او، او را به صورت کلی تحت طبقه بندی های مبهم همچون «دختر شورانگیز شعر»، «راهبه مرگ آگاه!» و...

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به دیوان اشعار فروغ فرخزاد

نمایش همه

پست‌های مرتبط به دیوان اشعار فروغ فرخزاد

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

15

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          یادداشتی بر آشنایی من با کتاب فروغ: 
سال اول یا دوم دبیرستان داشتم از مدرسه بر میگشتم  در کتابفروشی دست دو  لب خیابون پهلوی  طرفای جایی ک الان کافه شمس هست  ایستادم   

این شد اولین مواجه من با فروغ  کتاب افست بود ((مسلما این کتاب نبود))  چند دقیقه فقط عکسش و نگاه کردم  
من تو نگاه اول از تصویر فروغ خوشم آمد ((اون زمان ها من نه رمان میخوندم ن شعر حتی درس های مدرسه رو هم به زور این ک بزارن برم باشگاه میخوندم)) 
بازش کردم  نوشته بود چاپ آلمان،  اواسط کتاب باز کردم از شعرش خوشم نیومد((یعنی به حال هوای پر شر و شور زمان نوجونی ک فکر میکنه دنیا به کام ش  هست نمی خورد)) 

داخل دانشگاه ک شروع کردم ب خوندن ادبیات 
اولین کتاب شعری ک خریدم  دیوان کامل فروغ بود همون افست چاپ آلمان ک نامه هاش و داره همون ک عاشق عکسش شدم  
و این دفعه دیگه با برگ برگش گریستم🙂

****فرروغ عصیان زنانگی شعر پارسی بود ****

کسی ک در جامعه پدر سالار اون زمان یه بابای سرهنگ ژاندارم  داشت شبیه اینه تو جی تی ای چهار ستاره باشی ولی فکر میکنید 
فروغ آروم مینشست تو خونه!؟  :))))  معلوم ک ن دلبرکم 
هر کاری ک فکر میکنید کرده تو زمامی ک طلاق تابو بود این بت و شکونده جایی ک شعر نو هنوز نو پا بود جز اولین خانم های شاعر نو گرای ایرانی بوده مستند ساخته با گلستان (لنتی)  رابطه عاشقانه داشته و همه اینا رو در عین بی پولی انجام میداده 
بعد ما همیشه میشنیم میگیم پول نداریم فلان کار و بکینم:) 

        

5

Mika

Mika

1403/10/29

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          فروغ فرخزاد که بوده؟ این سوالی بود که مدتها برایم بی جواب بود ولی همیشه منتظر فرصتی برای آشنایی با او بودم. اولش درکش نمیکردم بخاطر تصمیماتش ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم او یک انسان بود. حق زندگی داشت. او زنی عاشق بود. عاشق ادبیات و هنر. در اخر در جوانی از دنیا رفت ولی وقتی شعرهایش را میخواندم حس میکردم کنارم نشسته. حسش میکردم. گویی در اغوشم گرفته بود. انگار روحم را در لابه لای برخی از بیت ها جا گذاشتم. خیلی زیبا بود. برای چی برای خودمان مانع میسازیم از چنین هنرمندانی؟ خودم هم نمیدانم چرا اینقدر جبهه گرفته بودم و متوجه شدم که شاید چون باید زمان مناسبش میرسید... من عاشق تمام شعرهای او هستم. ولی متوجه تأثیر زندگی و زمان روی قلم او شدم و در نهایت اخرین کتاب شعر فروغ یعنی "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" رو بی نهایت دوست داشتم. ولی از شعرهای بقیه کتابهای فروغ فرخزاد که بی نهایت دوست داشتم میتونم به"دیدار در شب، به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد، وهم سبز، عروسک کوکی، تولدی دیگر، بازگشت و دنیای سایه ها"رو پیشنهاد کنم. 
فقط تمام شعرهایش را بخوانید مخصوصا شعرهای بالا رو که مجبور شدم برای کوتاه کردن لیست خیلی از اسامی رو حذف کنم وگرنه تمام شعرهای او بی نظیر است. فکر میکنم کاشکی فقط کمی بیشتر رنگ خوشبختی و عشق رو در زندگی اش میدید.هرچند که احساس میکنم او نمرده است. همیشه زنده خواهد بود. 
        

72

مرجان

مرجان

1402/4/19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

8

Zeinab

Zeinab

دیروز

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

دیوان فروغ
          دیوان فروغ فرخزاد هدیه‌ی تولدم از طرف یک دوست قدیمی بود. گفته بودم شعر دوست دارم اما هیچ وقت توجه ویژه‌ای به فروغ نداشتم. اما فروغ آمد، خودش با پای خودش. و حسابی در دلم جا وا کرد! حس کردم تنها نیستم. فهمیدم این حد از زن بودنم طبیعی است. احساساتم، اشتفگی‌هایم، تنهایی‌هایم و همه‌ی چیزهایی که فکر میکردم فقط منم که دارم با انها دست و پنجه نرم میکنم...  حتی غم عمیقی که بی هیچ دلیلی دنیا روی دلم می‌گذارد. 
جالبی دیوانش این است که بدون ذره‌ای داستان گویی، سیر زندگی فروغ را از یک دختر جوان عاشق تا زنی پخته و به طبع غمگین روایت می‌کند. راجع به فروغ حرف بسیار است. راجع به بی‌پروایی‌اش، عشق‌هایش، کارهایش و...  اما حقیقتا برای من مهم نیست که واقعیت مسئله چه بوده. برای من لمس شدن روحم توسط شاعر مهم است. حتی قافیه و ردیف هم نمیخواهم. میخواهم شعر به من شبیه باشد و من به شعر. و به جرئت می‌گویم، شعر فروغ روح زن را لمس میکند! 

۲٠/۱٠/۱۴۰۳

پ.ن: من یک دیوان دیگه رو خوندم که نشرش ظاهرا غیر معتبره، چون پیداش نکردم و اسمش عجیبه...
        

2

dream.m

dream.m

3 روز پیش

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          هربار که دیوان فروغ را به دست می‌گیرم، انگار پنجره‌ای را باز می‌کنم به اتاقی که نور از آن فرار کرده و غبار خاطره‌ها روی زمین‌اش نشسته. صفحات کتاب فروغ بوی کاغذ نمی‌دهند، بوی دست‌هایی را می‌دهند که هرگز لمسشان نکرده‌ام اما به یادش می‌آورم. 
من فروغ را نمی‌خوانم، او مرا می‌خواند؛ مثل زنی که از پشت شیشه‌های باران‌خورده‌ای نگاهم می‌کند، نه برای اینکه دیده شود، بلکه برای اینکه یادآوری کند دیده شدن چقدر بی‌معنی‌ست وقتی فهمیده نشوی.
در شعرهای این زن حساس، چیزی هست شبیه صدای بسته شدن درِ خانه‌ای در غروب؛ خانه‌ای که کسی از آن می‌رود و تو می‌دانی بازگشتی در کار نیست.
کلماتش نه تزئین‌اند، نه بازی؛ آن‌ها لکه‌های زخم‌هایی‌اند که حتی وقتی خوب می‌شوند، هنوز درد می‌کنند. فروغ نمی‌گوید "دوستت دارم"؛ او می‌گوید "از تو لبریزم..." ، نمی‌گوید "دلتنگم"؛ می‌گوید "چه خالی بی پایانی..."، او نمی‌گوید "غمگینم"؛ می‌گوید "در سکوت سینه ام دستی، دانه اندوه می‌کارد..."
گاهی فکر می‌کنم اگر فروغ امروز زنده بود، شعرهایش را در کجا می‌نوشت؟ در نوت گوشی؟ در توییت‌های کوتاه؟ اما نه، فروغ به کاغذ نیاز داشت، به فضای سفیدی که حرف‌هایش را خفه نکند. چون او هرگز نمی‌خواست فقط صدا باشد؛ می‌خواست پژواک باشد، رد پایی که حتی بعد از رفتنش هم بماند، مثل جای لیوانی چای روی میز که نمی‌دانی چرا آن‌قدر نگاهش می‌کنی.
کتاب فروغ دیوان نیست، دفتر خاطرات است. خاطراتی که هر بار ورقش می‌زنی، تازه‌تر می‌شود. انگار هر شعرش اعترافی‌ست که تازه به زبان آمده، هر کلمه‌اش ضربان قلبی ست که به جای سینه، روی کاغذ می‌تپد.
شاید به همین خاطر است که هر بار می‌خوانمش، حس می‌کنم کسی مرا صدا می‌زند؛ کسی که نمی‌خواهد مرا نجات دهد، فقط می‌خواهد بگوید: "لیک در پایان این ره، قصر پرنور است..."
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

35