هیچ جایی ها
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
با هم که تنها شدیم. آخرین پک را به سیگارش زد و پرسید: می خوام خاموشش کنم، چی شد؟ اولتیماتوم ها هم رنگ عادت های روزمره را به خودشان می گیرند. رنگ سن و سال آدم ها، توانایی هایشان. هیچ جای دنیا، ترساندن یک آدم بزرگ از لولوی پشت شیشه ها، جواب نمی دهد. و یا تهدید یک کودک به از دست دادن اموالش، این بار، فرصت تهدیدآمیز پدر بزرگ به اندازه زمانی بود که صرف کشیدن یک نخ سیگار شد. جواب دادم: نه. طوری که انگار حرف من را نشینده، حرفش را ادامه داد: من از سرتا ته همه چیز خبر دارم. نه فقط تو این مورد، تو همه چیز. دروغ می گفت. به عمرش نه چیز قابلی دیده، نه جای دوری رفته و نه کار مهمی کرده. جز جمع کردن پول ها و سکه هایش توی یک صندوق و به چنگ آوردن پسرش که فکر می کرد مادر من تصاحبش کرده. آن قدر که وقتی پسرش را در گور گذاشت. به نظرم آمد نفس راحتی کشید که دیگر دست مادرم و یا هیچ زن دیگری به او نمی رسد. انگار که مادربزرگ و او، هم قسم بودند که یکی یکدانه شان را تا ابد برای خودشان حفظ کنند.