شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
        تلخ اما از دل جامعه.
کتاب "زن زیادی" متشکل از چند داستان کوتاه درمورد افرادی که همه به نوعی درگیر مشکلاتی هستند و در جاه و مقام درستی قرار نگرفته‌اند.
به طور کلی کتاب‌هایی که به چند داستان می‌پردازند اصلا موردعلاقه‌ام نیستند ولی این موضوع از ارزش سمنوپزان و زن زیادی کم نمی‌کند.
داستان زن زیادی ته دلم را پر از غصه کرد؛ دختری که به خاطر نقص‌های کوچکی در ظاهرش خود را از کار و زندگی انداخت و حالا پر بود از عقده و حسرتِ کارهایی که میتوانست انجام دهد ولی نداد.
نادیده گرفته شدن زنان در تمام مراحل زندگیشان واقعا غم‌انگیز بود و هست و سزاوار این است که ساعت‌ها برایش اشک بریزم.
طبق چیزهایی که از این کتاب شنیده بودم می‌بایست انگشت به دهان بمانم ولی انتظاراتم را که برطرف نکرد هیچ، بلکه ناامید هم شدم. فکر می‌کنم ما چوب انتظاراتمان از کتاب‌ها، آدم‌ها و همه چیز را میخوریم.
زن زیادی، اولین کتابی بود که از جلال آل احمد میخواندم و فکر کنم آخرین کتاب هم باشد زیرا اصلا نتوانستم آنطور که باید، با این کتاب ارتباط بگیرم و چنگی به دلم نزد.
زن زیادیِ جلال آل احمد مثل خیلی‌های‌ دیگر مخاطب خاص خودش رو دارد و به صورتی نیست که تک تک افراد از خواندنش لذت ببرند.
بنظرم داستان روی یه خط صاف پیش می‌رود که یکنواختیش دل را میزند.
اگر نصفه و نیمه ول کردن کتاب اعصابم را بهم نمی‌ریخت قطعا بعد خواندن چند صفحه از کتاب آن را کنار می‌گذاشتم.
رساله‌های اول کتاب را هم اصلا متوجه نشدم و درکل کتابی نبود که بعدا بخواهم حتی از کنارش رد شوم.
اگر قرار باشد از جذابیت‌های کتاب بگویم قطعا از توصیفات دقیق و عمیقش میگفتم که نویسنده بسیارعالی همه‌چیز را به وضوح بیان کرده بود و جملات درخوراندیشه کتاب هم باعث شد که حداقل یک ستاره از این سمت داشته باشد.
      

21

        من نمی‌دانم که شهرزاد از کی در من زندگی می‌کند و اصلا اسم هزار و یک شب از چه زمان در خاطره‌ی من مانده. انگار چیزهایی در جهان وجود دارند که تو ردش را گم کرده‌ای. در تو زندگی می‌کنند با تو نفس می‌کشند ولی هرچقدر هم که زور می‌زنی یادت نمی‌آید کجا اولین بار ملاقاتش کرده‌ای. کی برای بار اول دلت خواست اسمت به جای الهام شهرزاد باشد. 
رفته‌ام مطب دکتر، سرش را از روی سیستمش برمی‌گرداند سمت من و می‌گوید شهرزاد بودی دیگه؟ می‌گویم نه من الهامم ولی کاش شهرزاد بودم. کمی نگاهم می‌کند و انگار که ذوق توی چشم‌هایم را خوانده باشد خیلی بی‌خیال می‌گوید خب بذار شهرزاد. اسمتو عوض کن. من فکر می‌کنم که نه این کار را نمی‌کنم مثل هزاران کاری که دلم می‌خواهد بکنم و هرگز نمی‌کنم. مثل هزاران باری که برای خودم دلیل ردیف می‌کنم، صغرا و کبری می‌چینم و بعد میگویم نه بابا به این راحتی که نیست و کز می‌کنم کنج آن جای امنی که لازم نیست برایش با چیزی در جهان بجنگم. در خیالم خودم را شهرزاد صدا می‌کنم و انگار که پژواکش هم به گوشم می‌رسد همین و تمام. رویایی در نطفه خفه می‌شود و جایش عین یک زخم بر روحم سنگینی میکند. 
گاهی فکر می‌کنم برای ما زن‌ها دنیا پر است از ببین و نخواه. آرزو کن و فراموشش کن. به دنیا بیاور و خاکش کن. و این رویاها و زنانی که هی خواسته‌اند و تمام شده‌اند پیچیده توی گوش شهرزاد و شهرزاد هی روایت کرده تا شبی دیگر هم زنده بماند. انگار که دارد رویاهایش را به زبان می‌آورد برای پادشاه بی‌رحمی که کمر بسته به قتل او و تمام زنانی که به نظرش خائن و بی‌وفا و لایق مرگند. 
انگار که شهرزاد نه در گوش پادشاه که دارد در گوش دنیا قصه‌هایی می‌گوید که زنان حصارهایی را شکسته‌اند و راه افتاده‌اند و برای به دام نیفتادن و شکست نخوردن هی مکر و حیله به کار برده‌اند. چند وقت پیش که داشتم درباره‌ی «زن روباه» تحقیق می‌کردم دیدم که در هزار و یک شب و حتی خیلی قصه‌های دیگر یک روباه با گرگ زندگی می‌کند که مسئول غذا آوردن برای گرگ است. روباه با گرگ زندگی می‌کند و گرگ هی به روباه ظلم می‌کند تا اینکه روباه بالاخره با مکر و حیله موفق می‌شود گرگ را از بین ببرد. من هی یاد زنان قصه‌ّها می‌افتم. با خودم فکر می‌کنم که اصلا چه معنی می‌تواند داشته باشد که روباه با گرگ زندگی کند و بخواهد برایش غذا بیاورد. 
به روباه فکر می‌کنم. به همه‌ی زیبایی و حیله‌گری‌اش. به ناتوان بودن و جنس دوم بودنش که مجبورش می‌کند برود زیر بار زور گرگ و در آخر به زرنگی‌اش که چگونه گرگ را مغلوب خودش می‌کند. نکند که اینها همه خیالات شهرزاد باشند، نکند روباه را کشیده وسط که از ظلم ریشه‌دار به زنان حرف بزند. بعد دوباره فکر می‌کنم به کسانی که گفته‌اند این قصه‌ها قصه‌های مردان است، مردانی که دارند از زبان شهرزاد رویاها و امیال جنسی خودشان را توی قصه می‌گنجانند و پیش می‌روند. نمی‌توانم تشخیص درستی بدهم ردش را هم نمی‌شود گرفت عین همان کاری که مارتین پوکنر  نویسنده‌ی کتاب «جهان مکتوب» می‌خواهد انجام بدهد و نمی‌تواند و در انتها رهایش میکند، دستش به اولین خاستگاه هزار و یک شب نمی‌رسد.. داستان‌ها در هم تنیده شده‌اند، ملت‌ها، آرزوها، امیال. عین یک درخت که آنقدر سن و سال دارد که نمی‌توانی بفهمی ریشه‌اش زیر کدام خانه‌ها و در کدام خیابان‌ها کشیده شده، شهرزاد پیش می‌رود و زیر دامنش رویاها را با خودش حمل می‌کند تا شب را تمام کند و زنده بماند.
سر یکی از کلاس‌ّها که باز روده‌درازی‌ام گل کرده و دارم با بچه‌ّها از میل سرکشم به کتاب و ادبیات حرف می‌زنم یک نفر می‌گوید: «خانم من دلم می‌خواد شروع کنم کتاب بخونم ولی نمی‌دونم از کجا. شما بهم کمک می‌کنید؟» می‌گویم: «حتما» و راهم را می‌کشم و از کلاس می‌روم. قبل از عید محسن برای خواهرزاده و برادرزاده هایش کتاب سفارش داده. می‌روم سراغشان و از بس اسمشان را هم تا به حال نشنیده‌ام شروع می‌کنم به غر زدن « رودخانه‌ی واژگون»!  برو بابا اینا رو از کجا گیر آوردی. اینا که جذاب نیست، کی بهت معرفی کرده؟ انگار که بهم برخورده بدون مشورت من کتاب خریده باشد آن هم رمان نوجوان. برای ثابت کردن به درد نخور بودن کتاب‌ّها می‌روم سراغ‌شان تا بعد دلیل و برهان بیاورم که اصلا جذاب نبود و فلان کتاب بهتر بود که نمی‌توانم کتاب را زمین بگذارم. کتاب رویا به رویا، خط به خط من را دنبال خودش در مسیرهایی می‌کشاند که عین بهشت پر از امنیت و غذای خوشمزه و عشق و آدمهای مهربان است. 
فضای داستان عین روشنی یک چراغ است از دور وقتی که در جنگلی گم شده باشی. هی می‌خوانم و هزار و یک شب در خاطرم زنده می‌شود. هزار و یک شبی که این بار مهربان‌تر است. اروپایی‌تر است و می‌شود در آن بدون مکر و حیله در امان بود. همینطور در میان سطور بهش فکر می‌کنم تا اینکه خود کتاب هم زبان باز می‌کند و هزار و یک شب را می‌گنجاند در خودش. در قسمتی از داستان آدم‌ها بعد از بو کردن یک گل به خوابی فرو می‌روند که فقط خواندن یک کلمه است که بیدارشان خواهد کرد. مردمی که آنها را پیدا می‌کنند برایشان مدت‌ها کتاب می‌خوانند تا اینکه آن کلمه‌ی جادویی را پیدا کنند و شخص از خواب بیدار شود. اینجاست که هزار و یک شب پیدایش می‌شود. 
از وقتی با نوجوان‌ها سروکله میزنم چیزهایی در من زنده شده که از یادشان برده بودم. مثلا این کتاب را که خواندم یادم آمد وقتی نوجوان بودم عادت داشتم به یک گستره‌ی وسیع، یک چشم‌انداز طبیعی، جاده، کوه، جنگل، دریا نگاه کنم و با خودم رویا ببافم که اگر رفتم تا ته مسیر بعد از آن چیست. بعد از کوه کجاست؟ بعد از دریا؟ بعد از جنگل و در کتاب دوباره با این رویا روبه‌رو شدم. شخصیت‌ها مثل من سرکوبگر نبودند به خودشان اجازه می‌دادند به خاطر یک خواهش کوچک، یک دلیل غیر عقلانی یک مسیر سخت را طی کنند. حس کردم دنیای تیره و تار ما چقدر به این رویاها نیاز دارد. نیاز دارد جایی بخواند که بله اگر این راه را رفتم به روشنی می‌رسم. فقط برای اینکه ادامه بدهد و اینقدر از زندگی نترسد. ناامید نباشد و سیاهی به تمامی در بر نگیردش. 
به روزگاری که شهرزاد آن قصه‌ها را تعریف می‌کرد فکر می‌کنم، به همه‌ی ناامنی‌ها و به همه‌ی شجاعتی که داشت، این که در بستر مردی قاتل دهانش را باز کند و قصه بگوید. روایت کند تا زنده بماند و انگار دستم دارد نکات تازه‌تری را لمس می‌کند. بله این واقعیت که برای زنده ماندن برای ریشه دواندن، برای دیده شدن، برای هرگز نمردن و گسترش یافتن، برای پیوند زدن داستان‌های دیگری به شاخسار خودت باید روایت کنی. شهرزاد انگار پیام والاتری برای زنان دارد، شهرزاد می‌گوید که باید روایت روایت کرد تا دیگر پلید دیده نشود، شیطانی نباشد، ساحره خوانده نشود، سوزانده نشود، سنگسار نشود. شهرزاد می‌گوید باید قصه‌هایت را توی گوش دنیا فریاد بزنی. 
عین این اتفاق در داستان رودخانه‌ی واژگون جلد دوم که از زبان هانا دختر ماجراست اتفاق می‌افتد. هانا در جنگل فراموشی گم می‌شود، وسط جنگل وقتی که دیگر هیچ روشنایی نیست و همه‌جا تاریک است هانا توسط یک خرس محاصره می‌شود. در جلد اول می‌خوانیم که خرس‌های این جنگل از بس که در تاریکی مانده‌اند کور شده‌اند و دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بینند فقط قوه‌ی شنوایی‌شان کار می‌کند، هانا برای زنده ماندن با تمام توانی که دارد توی گوش خرس فریاد می‌کشد، آنقدر بلند که خرس هانا را از خودش دور می‌کند و او را نمی‌خورد، خدای من چقدر به این قسمت داستان فکر کردم، به همه‌ی تاریکی که دنیای ما را در خودش فراگرفته، به همه‌ی خرس‌های کوری که زنان را نمی‌بینند، نه نمی‌بینند، دیدن زن اصلا گناه است نباشد هم زن جذابیتی ندارد، زن غرغرو، زن طلبکار، زن وبال، چرا باید زن را دید، اینجاست که هانا فریاد می‌کشد و این فریاد اوست که نجات‌بخش است. 
دارم فکر می‌کنم که زنان باید موجودیت خودشان را در دنیای تاریکی که پر از خرس‌های کور است فریاد بزنند. باید روایت کنند. روایت کنند از پریود، روایت کنند از هورمون هایشان، روایت کنند از آن جوری که دنیا را لمس می‌کنند،رنج می‌کشند، فرار می‌کنند، حیله‌گر می‌شوند، داف می‌شوند، پلنگ می‌شوند، همسر می‌شوند، مادر می‌شوند، بیوه می‌شوند، مطلقه می‌شوند، آسیب می‌بینند و آسیب می‌زنند در دنیایی که یک جنگل فراموشی است و صدای زندگی آنها را در خودش خفه می‌کند. 
و بله زنان باید روایت کنند و این بزرگترین درس شهرزاد است.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

        فقط داستان کوتاه اول -شرق بنفشه- را فاطمه بلند خواند و من شنیدم. اصلاً خوشم نیامد. با نثرش که کش می‌دهد و یک جور حالت شاعرانه‌ای دارد، همراه نشدم. این جور نثر با آن قصه‌ای که سر هم کرده به نظرم جور در نمی‌آید؛ زیر حرف‌های کتاب‌ها برای هم نقطه می‌گذارند، حرف‌حرف را که کنار هم بگذاری نامه ساخته می‌شود. نامه‌ها این‌طور با رمز ساخته شده‌اند. این رمزنگاری، تا جایی که من می‌فهمم، اصلاً ساده‌ نیست و آدم در این‌جور نامه‌ها مجال انقدر روده‌درازی ندارد.

کل داستان انگار روی این بیت حافظ ساخته شده:
حسب‌حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
مندنی‌پور یک جا نام خودش را آورده که داستان اشارتی حسب‌حالی داشته باشد و بعد محرم هم که معلوم است که کیست، نامه‌بری که راز را فاش نمی‌کند: کتاب. راوی هم خیال می‌کنم خود حافظ باشد. 

کاش به جای آنکه زیر حروف نقطه بگذارند، زیر کلمات نقطه می‌گذاشتند. این‌جور مجبور بودند با کلمات هر کتاب برای هم نامه بنویسند؛ کلمات بوف کور، کلمات شازده کوچولو، کلمات دن کیشوت، کلمات تذکرةالاولیا. البته با این رمزگذاری دیگر خیلی نمی‌توانستند کش بدهند، نویسنده هم باید زحمت بیش‌تری می‌کشید. حالا راه ساده‌تر را پیش گرفته، هر چه خواسته نوشته و بعد گفته این‌ همه مطلب را با نقطه‌گذاری زیر حروف به هم رسانده‌اند ...

قصه‌ی مارها را که دیگر نگویم، اول از تصاویری که می‌ساخت خوشم آمد ولی بعد نفهمیدم این مارها چیستند، استعاره‌اند؟ استعاره از چی؟ 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

        رنج‌هاي وِرتر جوان

۱)
"رنج‌هاي وِرتر جوان" (The Sorrows of Young Werther) كتابي است كه "یوهان ولفگانگ فون گوته" (Johann Wolfgang von Goethe) در سال 1774 ميلادي و در بیست‌وپنج‌سالگی نگاشت. كتاب در ابتدا با مخالفت گسترده روحانيون مواجه شد چون آن را مروج خودكشي مي‌دانستند، اما به‌تدريج به‌عنوان يكي از شاهكارهاي مكتب رُمانتيسيسم شهرت جهاني پيدا كرد تا جايي كه "ناپلئون بناپارت" (Napoléon Bonaparte) در ملاقات شخصي با "گوته" معترف شد كه ترجمۀ فرانسوي اين كتاب را حداقل هفت بار خوانده است. آوازۀ "گوته" با نگارش اين داستان در سراسر اروپا و جهان پيچيد. اين كتاب در سال ۱۳۸۶ توسط "محمود حدادي" ترجمه‌شده و در نشر "ماهي" به چاپ رسيده است و البته ترجمه‌هاي دیگری هم از آن موجود است. ترجمۀ "محمود حدادي" مقاله‌اي از "توماس مان" (Thomas Mann) در مورد داستان "رنج‌هاي وِرتر جوان" را نيز به همراه دارد. 

۲)
مكتب "رُمانتيسيسم" (Romanticism) ادبي كه در انتهاي سدۀ هجدهم و اوایل سدۀ نوزدهم ميلادي در اوج بود، بر احساسات فردگرايانه و ستايش طبيعت و گذشته تأكيد داشت. ظهور اين مكتب حاصل واكنشي انتقادي به عقل‌گرايي و علم‌جويي محض عصر روشنگري و انقلاب صنعتي بود و شهود و احساس را در جايگاهي والاتر از علم و تفسير عقلاني جهان قرار مي‌داد. "گوته" واژۀ "رُمانتيك" را در برابر واژۀ "کلاسیک "به کار می‌برد. از منظر او "رمانتیک" هر چیزی بود که بیمار است و "کلاسیک" در برابر آن سالم است. رويكرد "رُمانتيك" به ادبيات محدود نماند و در هنر و موسيقي و سياست هم جلوه كرد. اگرچه مكاتب ادبي و هنري بعدي به نقد مكتب رُمانتيك پرداختند، اما اثر آن و به‌ويژه تصويرسازي آن از عشق و احساسات هنوز هم رويكردی غالب در ذهنيت بسياري از انسان‌هاي سراسر جهان دارد و اين تصويرسازي ايده‌آل‌گرايانه ضمن زيبايي مسحوركننده‌اش مسبب خطاهاي شناختي بسياري شده است. 

۳)
عنوان "اثر وِرتر" (Werther Effect) يا "خودكشي تقليدي" (Copycat Suicide) كه در سال 1974 توسط "ديويد فيليپس" (David Phillips) ابداع شد، اشاره به نوعي از خودكشي دارد كه به تقليد از خودكشي ديگران انجام مي‌شود. اين اثر اولين بار در ميان نوجوانان و جواناني مشاهده شد كه رُمان "رنج‌هاي وِرتر جوان" را خوانده بودند و به تقليد از "وِرتر" كه در اثر شنيدن پاسخ رد از معشوقه‌اش خودكشي كرد، دست به خودكشي زدند. علت ممنوعيت اوليه كتاب هم همين پديده بود. 

۴)
"رنج‌هاي وِرتر جوان" شايد مهم‌ترين نمونۀ ادبي بود كه سبب شد فيلسوف آلماني، "آرتور شوپنهاور" (Arthur Schopenhauer)، كه با "گوته" هم نشست‌وبرخاست داشت، بخشي از كتاب اصلي خود يعني "جهان همچون اراده و تصور" (The World as Will and Representation) را به مقولۀ "متافيزيك عشق" (The Metaphysics of Love) اختصاص دهد. او به دنبال تبييني فلسفي از عشق بود و اساس تبيينش بعدها توسط روانشناسان تكاملي موردتأیید قرار گرفت. از ديد "شوپنهاور" عشق فريبي است كه "ارادۀ معطوف به حيات" (The will to live) براي بقاي گونه به ما تحميل مي‌كند و اين فريبِ طبيعت خود را به شكل تصور خطاي تحققِ سعادتی شخصي، در اثر وصال معشوقه‌اي كه ذهن عاشق او را نهايت كمال و زيبايي مي‌پندارد، مي‌نماياند. 
      

7

سید حسن عمادی

سید حسن عمادی

19 ساعت پیش

        نیم‌دانگ «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ»

موقع خواندن کتاب، بارها خود را هم‌احساس با نویسنده می‌یافتم و خود را در موقعیت او می‌دیدم. البته نه از آن نوع «هم‌ذات‌پنداری»ها که مخاطبان سفرنامه‌ها دارند و خود را هم‌سفر نویسنده می‌بینند و نشانه‌ی قوت قلم نویسنده است؛ نه، موقعیت امیرخانی در سفر پیونگ‌یانگ را شبیه موقعیت خودم به عنوان خواننده می‌دیدم.

شباهت اوّل را تقویم قمری رقم زده بود.
پیش‌تر در یادداشتی نوشته بودم که قصد دارم طبق فهرستی چند سفرنامه بخوانم. روزی از روزهای دهه‌ی آخر رمضان، از لب «طاقچه» سفرنامه‌ی بعدی را برداشتم. در همان مقدمه‌ی مؤلف دیدم که سفر در ماه محرّم بوده. به همین خاطر خواندنش را مؤکول کردم به نزدیک محرّم. مؤلف کتاب بعدیِ فهرست، در مقدمه نوشته بود سفری در دهه‌ی آخر ماه مبارک به او پیشنهاد شده. چه حسن تصادفی! (جالب اینکه این سفر، یک روز بعد از عید فطر به پایان رسیده بود و من هم یک روز بعد از عید فطر کتاب را تمام کردم.)

شباهت دوم، دلیل انتخاب این ماجراجویی بود.
آقای نویسنده به پیشنهاد دهنده گفته بود «در ماه مبارک سفر نمی‌روم»؛ من هم با خود می‌گفتم «چرا در ماه مبارک سفرنامه بخوانم؟» نویسنده شنیده بود «سفر به کره‌ی شمالی است ها» و وسوسه شده بود؛ من هم تکرار کرده بودم «سفرنامه‌ی کره‌ی شمالی است ها» و وسوسه شده بودم.
اینطور بود که رضا امیرخانی به پیونگ‌یانگ رفت و من سراغِ «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ».

آقای امیرخانی سفرنامه‌ی دیگری ننوشته*؛ اما بارها در این کتاب از خاطره‌ی سفرهای داخلی و خارجی خود گفته است. (ن.ک به پی‌نوشت همین یادداشت) خاطراتی که بیش از هر چیز، از دقت نظر و روحیه‌ی اکتشاف‌گر او خبر می‌دهد. دو عاملی که انبان تجربه‌ی زیسته‌ی او را به اندازه‌ی چند صد سال زیستن سنگین کرده است.
ترازوی مقایسه‌گر و راستی‌آزمای امیرخانی از همین انبان خارج می‌شود. امیرخانی جایی از کتاب می‌نویسد: «تمام تلاش‌م این بوده است که در شروع سفر پیش‌داوری نداشته باشم، اما این یکی پیش‌داوری نیست.» و کتاب پر است از ارزیابی‌هایی که پیش‌داوری نیست، داوری است. در واقع همین ارزیابی‌های دست اول است که مشاهدات او را ارزشمند و خواندنی کرده است.

ویژگی چشمگیر دیگری که در این امر به نویسنده کمک کرده است، هوش اجتماعی او است. امیرخانی برای حرف کشیدن از هر فرد، ترفندهای متفاوتی دارد و از حرف نزدن‌ها هم نکته استخراج می‌کند. او با استفاده از این ابزارِ دقیقِ نمونه‌برداری، دستِ آزمایشگاه تفکر انتقادی خود را حسابی پر می‌کند. (گفتگوی او با مردم‌شناسِ کره‌ای، ۴ بهمن ۹۷، شاهد خوبی برای این ادعا است. در این گفتگو به وضوح می‌بینیم که امیرخانی چگونه هوش اجتماعی و تفکر انتقادی را توأمان به کار می‌بَرَد.)

از جذابیت‌های جنبی کتاب، رسم‌الخط خاص آقای امیرخانی و شوخ‌طبعی‌های او است.
همچنین در صد صفحه‌ی پایانی، او دو یا سه تفسیر مختلف از عبارت «نیم‌دانگ» در نام کتاب ارائه می‌دهد که همگی کمابیش جالب از آب درآمده‌اند. کاری که در یک سوم پایانی «رهش» هم انجام داده و آنجا هم موفق بوده است.

با توجه به اینکه کتاب پیش روی ما، یک سفرنامه است نه رمان و مقاله، نمی‌توان چیزی بیش از این درباره‌ی محتوای کتاب گفت: «نیم‌دانگ پیونگ یانگ، حاصل دو سفر  رضا امیرخانی به سرزمین عجایب، کره‌ی شمالی است». برای بیشتر دانستن باید کتاب را باز کنید، کمربندتان را ببندید و با امیرخانی به پکن و از آنجا به پیونگ‌یانگ پرواز کنید.


* او خود در گوشه‌ای از کتاب حاضر، «داستان سیستان» را واقعه‌نگاری دانسته و سفرنامه بودن آن را رد می‌کند.
پی‌نوشت (پس‌افزود): در همان گوشه‌ی کتاب، «جانستان کابلستان» را ذکر می‌کند و بر سفرنامه بودن آن تاکید می‌کند!😅 جمله‌ی صحیح تر این است:
«آقای امیرخانی بارها در این کتاب از خاطره‌ی سفرهای داخلی و خارجی خود -که سفرنامه‌ای از آنها منتشر نکرده- گفته است»
موقع نوشتن خواستم پیاز داغ قضیه را زیاد کنم؛ حالا می‌بینم که وسط این جلز و ولز، روغن داغ پریده و دستم را سوزانده.🙃
      

8

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.