شبکۀ اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
        به نام او

در دوره‌ای که کتابهای همینگوی را سر دست گرفته‌ام و می‌خوانم، «داشتن و نداشتن» را برای بار دوم خواندم. در همان مرتبه اول هم از این رمان خوشم آمده بود و دریافته‌ بودم که با یک شاهکار ادبی روبرو هستم. این مرتبه هم این احساس را داشتم بلکه بیشتر. و همچنین ظرایفی از این رمان به چشمم آمد که در خوانش اول از نظرم دور مانده بود.

همینگوی «داشتن و نداشتن» را در اوج پختگی نوشته است؛ در ۳۸ سالگی. رمانی که از جهت فنی هم از رمان‌ها و داستان‌های پیش از آن برتر است و هم از آثار پس از آن. به نظر این کمترین؛ «داشتن و نداشتن» فنی‌ترین اثر همینگوی است، البته ناگفته نماند که من دو رمانش را هنوز نخوانده‌ام؛ «آن‌سوی رودخانه در میان درختان» و «ناقوس‌ها برای که به صدا درمی‌آیند». بنده «وداع با اسلحه» را غریزی‌ترین اثر او، « داشتن و نداشتن» را فنی‌ترین اثر او می‌دانم و «پیرمرد و دریا» را رسیدن این دو خط به هم و شاهکار او می‌شسم، رمانی که فنی و ساختارگرا هست ولی چنان غریزی نوشته شده که تکنیک‌های نویسنده به‌راحتی قابل تشخیص و پیگیری نیست. این نظر من است خودتان بروید کتابها را بخوانید و نظرتتان را در این باره ثبت کنید. 

«داشتن و نداشتن» تنها اثر همینگوی است که داستانش در امریکا می‌گذرد و مستقیما به مسائل این کشور مربوط می‌شود. داستان در جنوبی‌ترین نقطه از امریکا در ایالت فلوریدا می‌گذرد و داستان مرد ماهیگیری به نام هری مورگان است که با قایق خود در جزایر جنوب امریکا به کار مشغول است و بعضی مواقع علاوه بر ماهیگیری به قاچاق مشروب از کوبا به امریکا نیز می‌پردازد، توجه داشته باشید که در سالهایی که داستان روایت می‌شود مصرف الکل در امریکا ممنوع بوده است. باری هری مورگان مردی قوی هیکل، تندخو و در عین حال پاک‌نهاد است که برای در آوردن درآمد کافی برای خانوده‌اش تلاش می‌کند ولی مشکلات مالی سبب می‌شود که او پولش را از راه‌های دیگری درآورد که داستان اصلی «داشتن و نداشتن» است.

ارنست همینگوی در «داشتن و نداشتن»  تمایلات سوسیالیستی‌اش را بروز می‌دهد. اصلا عنوان رمان هم همین امر را نشان می‌دهد. همینگوی در این رمان بعد از اینکه داستان ناداری و نداشتن هری مورگان را تا فصل دهم، تقریبا دو سوم کتاب، جلو می‌برد به‌یکباره او را رها می‌کند و به شرح زندگی متمولانه افرادی در همان منطقه، یعنی جزایر کی‌وست، نمی‌پردازد و تفاوت طبقاتی و داشتن و نداشتن مردمان را نشان می‌دهد در سه چهار فصل شخصیتهایی وارد رمان می‌شوند که ربطی به داستان اصلی ندارند و اصلا می‌شد آنها را در این رمان نیاورد و مثلا آن  را در داستانی کوتاه روایت کرد. ولی این شخصیتها بخصوص «ریچارد گوردون» چنان جذاب و به‌یادماندنی هستند که رنگی دیگر به «داشتن و نداشتن» داده‌اند و داستان زندگی‌شان انتقال آن مفهومی را که مدنظر همینگوی بوده میسر کرده است.
 
نکته دیگری که از «داشتن و نداشتن» دستگیرم شد این است که همینگوی نه تنها در این اثر بلکه در بیشتر آثارش خود را و طبقه‌ای که در آن قرار دارد، هجو می‌کند. هجوی جانانه و قابل ستایش. او با وارد کردن ریچارد گوردون به داستان که نویسنده‌ای روشنفکر است هجوی تمام عیار از نویسندگان و روشنفکران امریکایی ارائه می‌دهد. فصل سیزدهم که به مکالمه ریچارد و  زنش اختصاص دارد از این جهت شاهکار است.

و اما نکته آخر در مورد همینگوی و این رمان اینکه، او هم در اینجا و هم در آثار دیگرش بروزدهنده و ترسیم‌کننده تمایلات و نفسانیات مردها است. و چنان استادانه چنین کاری می‌کند که بعید می‌دانم نویسنده دیگری بتواند با او رقابت کند. در تمام داستان‌های او خور و خشم و شهوت موضوعیت دارد. گویا او در داستان‌هایش هم به دنبال به رخ کشیدن مردانگی‌اش است. یکی از شخصیتهای ماندگارش که تمام این وجوه را در خود دارد هری مورگان است. شخصیتی که در نسخه سینمایی رمان به کارگردانی هاوارد هاکس و بازی همفری بورگارت مضحک نشان داده شده و با بازی داریوش ارجمند در «ناخدا خورشید» تقوایی بسیار درست و به‌اندازه به تصویر کشیده شده است. اصلا این دو فیلم با هم قابل مقایسه نیستند از بس که «ناخدا خورشید» خوب است، و به نظر من یکی از بهترین فیلم های اقتباسی تاریخ سینما، و از بس که فیلم هاکس بد است.
      

13

زهره مؤمنیان

زهره مؤمنیان

15 ساعت پیش

        از قبرستان سن میکله تا قبرستان سن فرناندو

نقطه شروع همیشه خودش است. از خودش بیرون می آید و در جهان اطراف پرسه میرند. زمان میگذراند و وقتی به خودش برمیگردد میبیند با کسی که شروع کرده فرق دارد. همین است که جستارهایش پایان ندارد دایره هایی هستند که دور محوری مشخص می چرخند: رابطه ی نویسنده و شهری که اطرافش را گرفته.
این سخن مترجم است درباره ی والریا لوئیزلی نویسنده ی مکزیکی. 
ده جستار روایی نوشته از پرسه زدن در شهر. شاید بعضی هاش محصور بین دیوارهای اتاق باشد. 

شروع از قبرستان سن میکله است. در ونیز. به دنبال  جوزف برودسکی نویسنده و جستار نویس روس.
پایان قبرستان سن فرناندو  است. در مکزیک. در جستجوی ذهنی قبر خودش.
اینکه نویسنده چه تغییری کرده از نظر من فقط افسردگی بیشتر است. نا امیدی پوچی.
متن کتاب خیلی روان نیست. مقصر مترجم نیست. اطلاعات عجیب و غریب و  فراوانی که نویسنده سرریز می کند و مترجم را از حجم مطالعاتش شکفت زده کرده. برای خواننده گیج کننده و سوال برانگیز است.
این شعر
این اشاره
این گوشه چشم به فلان قائده فلسفی لازم بود؟
هر چه به آخر کتاب نزدیک میشویم این اطلاعات کمتر میشود. و بیان احساسات بیشتر.
از خواندن کتاب لذت بردم. و با واژه‌ی جالبی به نام فلانور آشنا شدم.
شهرگردی. پرسه زدن در شهر جوری که خودت تحربه اش کنی.

      

5

پیمان قیصری

پیمان قیصری

15 ساعت پیش

        کمدی الهی دوزخ

دانته در میانه‌ی عمر (۳۵ سالگی) خودش رو در جنگلی تاریک و ظلمات میبینه، میاد به طرف نوری که در دوردست دیده حرکت کنه که سه حیوان درنده اون رو به داخل جنگل برمیگردونن، به این معنا که رهایی از گناهان و تاریکی و ظلمات ساده نیست. ناگهان ویرژیل به کمک دانته میاد تا راهنمای اون باشه برای عبور از مسیر ظلمات. دانته با در هم آمیختن عقاید مذهبی مسیحی خودش و اساطیر قدیمی این کتاب و دو کتاب بعدی رو نوشته تا کمدی الهی شکل بگیره. دانته در کتاب دوزخ به کمک ویرژیل از دوزخ عبور می‌کنه و طبقات مختلف دوزخ رو مشاهده می‌کنه و با بعضی از دوزخیان هم کلام میشه و عذاب‌هایی که می‌کشن رو شرح میده. دوزخ در کتاب ویرژیل در داخل کره‌ی زمین و زیر نیمکره‌ی مسکونی زمین هست و به صورت مخروطی به مرکز کره میرسه. اولین طبقه، بزرگترین و آخرین طبقه کوچکترین طبقه‌ست. این طبقات به ترتیب عبارتند از
طبقه اول: بزرگان دوران کهن
طبقه دوم: شهوت رانان
طبقه سوم: شکم پرستان
طبقه چهارم: خسیسان و مسرفین
طبقه پنجم: ارباب غضب
طبقه ششم: زندیقان
طبقه هفتم: تجاوزکاران
طبقه هشتم: حیله گران
طبقه نهم: خیانتکاران
و در انتها منزل شیطان

با وجود اینکه عقاید دانته برای من قابل قبول نیست اما از ارزش ادبی و جذابیت روایت نمیشه چشم پوشید و صد البته توضیحات شجاع‌الدین شفا بسیار روشنگر و کمک کننده هست در خوندن کتاب
      

8

سجاد محنتی

سجاد محنتی

15 ساعت پیش

        ایمان بیاوریم به آغاز فصل مرگ!
خیلی وقت پیش کتابی را داخل کتاب‌خانه پیدا کردم در باب زندگی بزرگان فلسفه و تا جایی که یادم می‌آید اولین مورد تولستوی و بعد از آن اگوست کنت و شوپنهاور را مطالعه کردم؛ خواندن زندگی‌نامه‌ها آن‌ هم این موارد برایم لذت‌بخش بود. خیلی وقت پیش کتابی را داخل کتاب‌خانه پیدا کردم در باب زندگی بزرگان فلسفه و تا جایی که یادم می‌آید اولین مورد تولستوی و بعد از آن اگوست کنت و شوپنهاور را مطالعه کردم؛ خواندن زندگی‌نامه‌ها آن‌ هم این موارد برایم لذت‌بخش بود.
زندگی تولستوی پر از تغییر و تحول است، او در روسیه ترازی امپریالیستی بزرگ‌زاده‌ای ثروت‌مند است تا این‌که ناگهان تغییر روش می‌دهد و به شکل زاهدی دنیاگریز و خیّر درمی‌آید. فلسفه تولستوی را باید در ادبیات‌ش جست چرا که ادبیات از مهم‌ترین جلوه‌های علم و تفکر در روسیه‌ست. در آکادمی روسی زبان‌شناسی و انسان‌شناسی(آنتروپولوژی)، سیاست و فلسفه رنگ و بویی متفاوت، جدید و جالب دارند و البته متأسفانه حجم قابل توجهی از این سرمایه و تراث علمی به زبان فارسی در دسترس نیست اما همین میزانی که از داستایوفسکی، مارکس، تولستوی، برشت، میرهولد و خیلی دیگر اندیشمندان و ادبای روسی که نام‌شان را الآن به یادم نمی‌آورم، بر جای مانده و به دست ما رسیده چه به فارسی و چه روسی، جویندگان حقیقت را به کاوشی پرماجرا و متفکرانه دعوت می‌کند.
آن‌قدری از تولستوی بزرگ نخوانده‌ام تا بخواهم عمیق و وسیع، او و آثارش را از نظر بگذرانم و فراتحلیل ارائه بدهم اما پس از خوانش «مرگ ایوان ایلیچ» می‌توان گفت:
اتفاقا گاهی زندگی روزمره ماشینی انسان عصر مدرن همین‌قدر شبیه مردن‌ست، پرواضح‌ است در روش روایت تولستوی رابطه علت و معلولی داستان رعایت نمی‌شود چون او می‌خواهد اغراق‌آمیز و تمثیل‌وار ثمره زندگی بدون معنا و آرمان را به رخ بکشد. در شتاب پرسرعت اندیشه بشری به سمت ماتریالیسم و واقع‌نگری، تولستوی مثل پیامبر مبعوث‌نشده‌ای از آرمان، معنا و زندگی اخلاقی و معتقدانه صحبت می‌کند. او انگار می‌خواهد با برپایی محکمه مرگ ایوان بگوید تا زمانی که زندگی روزمرگی‌ها و عرف و عادات پست اکثریت را به هم نزند و به سمت چیزی فراتر از این حرکت نکند لذت و بهره کافی را نبرده است.
تولستوی نماینده پست‌مدرنیته زودهنگامی‌ست در زمانی که فرهنگ، هنر، ادبیات و جامعه روسی علیه سرمایه‌داری تزاری و زندگی ننگین آن قیام کردند اما آن‌چیزی که در نهایت اتفاق افتاد شاید نه مطلوب امثال تولستوی باشد نه مطلوب پدر معنوی انقلاب مارکسیستی مثل مارکس. البته این‌ها صرفا گمانه‌هایی‌ست که سؤال‌ها و جست‌وجوهای جدیدی را پیش پای ما می‌گذارد نه لزوما یک قضاوت منصفانه یا قاطع.
در باب مهم‌ترین مضامین داستان یعنی زندگی همراه با لذت و معنا می‌توان گفت وقتی به در جست‌وجوی معنای ویکتور فرانکل نگاه می‌کنیم می‌بینیم معنا لزوما ارتباطی با سادگی یا پیچیدگی ندارد، معنا با ارزش در ارتباط‌ست، تولستوی این‌قدر می‌فهمد و به ما می‌گوید که زیستی هم‌چون انسان‌های بی‌درد با اهدافی کوچک‌تر از سرمایه‌های حقیقی‌شان و به دور از لذت بزرگی چون عشق یا ایثار نمی‌ارزد، از طرفی آن‌چه معنا می‌بخشد، لذت واقعی را به ما ارزانی می‌کند و باعث می‌شود زندگی‌مان ارزشش را داشته باشد، می‌تواند به سادگی و کوچکی شیرینی‌ها و پاکی‌های کودکی و نوجوانی باشد، این همان تلنگری‌ست که با اشاره تولستوی می‌توانیم درون تک‌تک‌مان احساس کنیم.
چند سال پیش فیلم آنا کارنینا را دیدم، زیبا و تاثربرانگیز بود و به خوبی تصویری از آن‌چه تولستوی در آن زندگی می‌کرده و برایمان روایت می‌کند، به دست می‌دهد.
به علت رابطه آن رمان و این داستان که قطعه‌هایی از پازل فکری تولستوی هستند، ترغیب شدم از باب یادآوری و نگاهی دگرگونه، این‌بار رمان مکتوبش را بخوانم. این هنر مؤلف‌ست، در چند صفحه مهم‌ترین آرکتایپ‌هایی را که قرن‌ها ذهن بشر را مشغول کرده‌اند به کار می‌گیرد و ما را متصل می‌کند به رشته‌ای از آثار و افکار مثلا به نظرم یادی از رمان پر مری‌ ماتیسن هم ‌می‌تواند به جا باشد، پر و آنا کارنینا نیز برای‌مان از مرگ می‌گویند، مرگی که به آن هیچ‌وقت نمی‌اندیشیم و مرگی که هر روز در عصر ماشین و مدرنیته تجربه می‌کنیم، شاید روزی از آن‌ها نوشتم.
      

11

        طنز و موقعیت‌های ما در جهان؛
چگونه می‌توان با طنزی از جامعۀ دیگر هم‌زبان شد و آن را فهمید؟

0- بخشِ مهمی از این متن تجربۀ خوندن چند داستان از داستان‌های این کتاب برای بچه‌های کلاس درسِ انشاست. سعی ‌می‌کنم روایتی از خوانش این کتاب در کلاس درس داشته باشم. نیمۀ دوم این متن خواهد بود.

1- تا به حال بسیار از «موقعیت‌مندی» و جاگیرشدنِ متنِ طنز در موقعیت (همان زوج مرتبِ مکان و زمان/کرونوپ)  گفته ام. در این متن تلاش خواهم کرد تا با توضیح حجاب‌هایی که همین زمان و مکان ایجاد می‌کنند توضیح بدهم یک اثر ادبیِ طنز چگونه امکانِ گسترش خود در میانِ فرهنگ‌ها را ایجاد می‌کند.
تاکید روی موقعیت‌مندی و دوگانۀ مکان و زمان در ادبیات طنز یک سوال را ایجاد می‌کند: «اگر ادبیاتِ طنز این چنین زمینه‌مند است، چگونه با سیت‌کام‌های خارجی می‌خندیم و ادبیاتِ ترجمه‌شده برامان شیرین و خنده‌دار است؟». به بیانی اگر قرار است زمان (عزیز نسین (1915-1995) در قرن 20 زیست می‌کرد) و مکان (عزیز نسین ترک بوده است و در مورد ترکیه می‌نوشته است) جزو امورِ اساسی در طنز باشد و طنز نباید جاکن شده باشد، سمپاتی و هم‌فهمیِ ما با طنزهای دیگرِ فرهنگ‌ها چگونه ممکن است؟ این از آن سوالات بزرگی است که اگر حل شود، تقریبا معمای ژانر کمدی و طنز را تا حدِ خوبی حل کرده است و به همین دلیل در ادامه سعی می‌کنم از حداقل یک مسیر که می‌دانم به این پرسش پاسخ بدهم؛ آن مسیر هم دو بخش دارد، یکی همه‌شمول بودن برخی تم‌ها  و درون‌مایه‌های طنز است و دیگری همانندی و یکسانیِ طنزآمیز بودنِ موقعیت طنز (فرم طنز). توضیح خواهم داد.

2- معمولا در متنِ طنز با سویه‌های تاریک زندگی بشر کار داریم و این جمله را همه شنیده و حتی زیسته ایم که: ما مردمان در تاریکی مانند یکدیگر ایم. کیست که شنیع بودنِ خیانت و دروغ را نچشیده باشد؟ کیست که حقیر بودن و شایع بودن تذویر را زیست نکرده باشد؟ کیست که از دستِ مغرورهای پوشالین و تهی حرص نخورده باشد؟ خب، وقتی همین امورِ تکرارشونده بن‌مایۀ آثار طنز باشد و بخواهد چنین «موقعیت‌هایی» را مورد تمسخر قرار بدهد، طبیعی است که ما با اینکه در مکانی جز مکانِ نویسندۀ اثر طنز باشیم، بتوانیم طنز را بفهمیم. اصلا نباید موقعیت و مکان را به معنای مضیقِ کلمه استفاده کنیم و موقعیت را باید فضا/مجموعه‌ای دانست که با ارجاع به آن طنز برای ما معنادار است، اگر چنین مجموعه‌ای تکرار شود، گویی ما در همان جهان و موقعیتِ نویسنده ایم و می‌توانیم اثر را بفهمیم (البته قرار نیست دقیقا همان‌چیزی را بفهمیم که نویسنده می‌خواسته است و قصد کرده است، بلکه صرفا این مهم است که متن برایمان مهمل نباشد و معنادار باشد).
بیشتر از این شرح و بسط نمی‌دم، اما مسائلی که عزیز نسین از آن‌ها می‌نالد چنین ویژگی و وضعیتی دارند.

3- فارغ از محتوا و درون‌مایۀ اثر طنز، فرمِ اثر طنز یک همه‌شمولی‌ای دارد که می‌تواند علیه حجاب‌ها سینه سپر کند و فهم‌پذیری بینافرهنگی را ممکن کند.
خیلی ساده، وقتی چارلی چاپلین لنگ می‌زند و به زمین می‌خورد، چه منی که در نیویورک آمریکا باشم چه در تهرانِ ایران، به این موقعیت طنز می‌خندم و این بدلیل ویژگی‌های فرمی اثر هنری است. برای نمونه، طنزی که با بازی‌کردن با انتظارات بیننده/خواننده همراه است، اگر بتواند با آن انتظارات بازی کند، آن مخاطب را هرجای عالم که باشد می‌خنداند (منظور از بازی کردن با انتظارات خواننده موقعیت‌های طنزی است که خلاف‌آمد رویۀ عادیِ امور است. برای مثال وقتی در فیلمی پسری به پدر بگوید: «بابا دست در دماغ نکن، کار زشتی است» و این موقعیت سینمایی خوب اجرا شده باشد، به احتمال قوی ما خنده‌ای، لبخندی، کیفی چیزی خواهیم کرد).
این مورد را هم می‌شود و باید بیشتر شرح بدهم، اما فعلا گذر می‌کنم. اگر گاف و ایرادی بود، حتما بهم خبر بدید. خوشحال خواهم شد.

4- می‌رسیم سرِ اصل مطلب؛ تجربۀ خوانش سه داستان از داستان‌های این کتاب در کلاسِ درس انشا برای بچه‌های کلاسم. سه داستانی که خواندم اینها بود:
- سگِ چوپان و ترن (قصه)
- حوزۀ استحفاظی 
- فرزندانم، آدم باشید! (قصه)
از بین این سه داستان،  «فرزندانم، آدم باشید!» را در کلاسِ مجازی خوندم (که خب یعنی حیف شدنِ داستان و هیچ بازخوردِ درستی از بچه‌ها نمی‌تونم بگیرم) اما دوتای دیگر را سرِ کلاس خوندم و سرِ کلاس کلی در موردش صحبت کردیم.
4-1) اول «سگ چوپان و ترن» را در کلاس خواندم. یک خطیِ داستان این است (اسپویل دارد طبیعتا): یک سگِ گله داریم و گلۀ آن سگ در کنار یک خطِ راه‌آهن دارد چرا می‌کند و وقتی ترن و قطار از روی راه‌آهن رد می‌شود، سگِ قهرمانِ ما می‌رود که ترن را کیخ و دور کند. سگ می‌رود و به خیالِ خود موفق شده است (طبیعتا قطار به مرور دور خواهد شد، مستقل از واق واقِ سگ) اما وقتی بر می‌گردد می‌بیند که گرگ به گله زده است و تمام گله را دریده؛ اما سگ که گمان کرده است در دور کردنِ قطار موفق بوده است، در پایان داستان شاد «به خود بالید بعد خسته و بی‌تاب دراز کشید و به لاشه‌های رمه/گله نگاه کرد و لذت برد».
انتظار داشتم که طنزی که در روایت داستان هست بیشترین تاثیر را داشته باشد، اما «تصاویرِ داستانی» بیشترین کار را می‌کردند (البته شوکی که داستان ایجاد می‌کرد اثرگذار بود). یکی از تصاویر، همین تصویرِ مضحکی است که یک سگ دارد کنار و پشتِ یک ترن پارس می‌کند (طبیعتا سرِ کلاس واق واق نکردم. همین‌جوری از سر و کله‌ام بالا می‌روندُ‌فرض کن سرِ کلاس پارس هم می‌کردم براشون). جالب‌ترین بخشِ این تصاویر هم جایی بود که «داشت ترن در افق محو می‌شد و به یک نقطه تبدیل شد». تصویرِ دوم مورد توجه وقتی بود که سگ از روی تپه رد شد، و در منظرۀ روبروی خود گلۀ خورده شده را دید. این تصویر هم آهی از نهادِ بچه‌ها بلند کرد. خیلی نمی‌خوام برداشتِ زیادی بکنم، اما این «تصویری فهمیدن» به نظرم خیلی مهم است؛ برای همین به صورت جدی می‌خوام برای بچه‌ها داستان بخونم تا اندکی ذهن‌شون داستانی و روایی هم عالم رو بفهمه و غرق در تک تصاویرِ ناپیوسته نشن.
4-2) داستانِ بعدی که داستانِ «حوزۀ استحفاظی» بود در یک خط چنین است: یک زوجِ جوان جدیدا یک خانه خریده اند؛ به قیمتِ مفت. شب هنگام، از آن خانه دزدی می‌شود. مرد به کلانتری پلیس نزدیک می‌رود، اما پلیس می‌گوید: «این ملک در حوزۀ استحفاطیِ ما نیست و برو کلانتری فلان». به کلانتری فلان می‌روند و همین جمله را می‌شوند و ژاندارمری هم دردی را دوا نمی‌کند؛ خلاصه این خانه در نقطۀ کور بنا شده است. حال در این میان کلی موقعیت طنز هست که به فراخور در متنِ داستان قرار گرفته است.
در این داستان، به نحوِ جالبی  بچه‌ها بیشتر با روایت همدل بودند، یعنی بیشتر می‌فهمیدند چه خبر است. در کنارِ این مهم‌ترین اتفاقی که در این داستان افتاد مستقیم به داستان ربط نداشت. اغلب بچه‌های کلاس داستان را دوست داشتند و داشتند از داستان خوب می‌گفتند که از آخر کلاس یکی از بچه‌ها که دستش رو بالا برده بود، اجازه صحبت گرفت؛ اجازه صحبت همانا و مخالفت کردن همان. شروع کرد و گفت اصلا داستانِ خوبی نبوده به نظرش. نکتۀ جالبِ این بچه این نبود که با داستانی که «معلم سر کلاس خوانده» زاویه دارد بلکه مسئلۀ اصلی این بود که جلوی هم‌سن‌وسال‌ها و حتی بغل دستی‌اش (که خیلی هم با هم رفیق بودن؛ از بس سرِ کلاس با هم حرف می‌زدن :)) ) باهاش موافق نبودن و به نظرشون داستان خوب بود، ولی این دلیل نمی‌شد سینه سپر نکنه و نگه این داستان به مذاقش خوش نیومده (اگه چند جلسه با اینا بچرخید می‌فهمید که کمتر سراغِ این اند که لزوما چون کاری را بزرگ‌تر-معلمی انجام داده است، نقد نکنند و نظرشون رو نگن. به نظر و در نگاه اول شاید بی‌ادبی  باشد، اما تنها نگاه اول چنین تصویری می‌سازد و می‌فهمید که این جسور بودن، صرفا بخاطر این است که این بچه‌ها به احتمال قوی در همین سن و سال به این نتیجه رسیدند که می‌توان نظری داشت مخالف اقتدار (که در کلاس درس معلم باشد) و فضا اگر به نحوی باشد که بتوانند خودشان را بروز دهند، به راحتی مخالفت می‌کنند).
البته منم اینجا ورود کردم و دو تا جمله رو خطِ قرمز کلاس کردم:
جلمه اول: این داستان/متن را دوست داشتم.
جمله دوم:این داستان/متن را دوست نداشتم.
کسی این دوتا تک جمله رو بگه، از خطِ قرمز کلاس رد شده و «حرف فاقد اعتبار زده» بلکه باید از چرایی‌ها و اینا حرف بزنیم. چرا دوست داشتیم و چرا نداشتیم. به نظرم همین یه مورد رو بچه‌ها تاحدی یادبگیرند، خیلی اتفاق خوبی خواهد بود.

خلاصه، این بود ماجرای کلاسِ من :))
در ضمن، بچه‌های کلاسم، کلاس چهارم تشریف دارن.

پی‌نوشت: می‌دونم طولانی شد، ولی دوست دارم به مرور از کلاس درسم رد بجا بذارم. الان به نظرتون حیف نیست این داستانی که داشتم رو فراموش کنم؟ مکتوب کردم که فراموش نشه.
      

16

        _بسم الله الرحمن الرحیم_

دومین یادداشت من برای کتاب "یاران حلقه" در بهخوان! در فاصله ی کمتر از یک سال!
خب، خب، حقیقتش من کلی حرف درباره ی این کتاب برای زدن دارم اما این افکار به شدت پراکنده‌ن و نمی‌دونم چه جوری باید توی یه مرور جمع و جورشون کرد. پس فقط می‌نویسم. نظرم رو، کاملا صادقانه.
ارباب ‌حلقه ها یه کتاب خیلی پرآوازه ست. چه کتاب، چه فیلم... کلی طرفدار در سرتاسر جهان داره و از هر ده نفری که شما به طور تصادفی در خیابون مشاهده می‌کنید نه نفرشون فیلم ارباب حلقه ها رو دیدن و هر ده نفر اسم ارباب حلقه ها به گوششون خورده🫴🏻🫠!!!
اما ارباب حلقه ها اصلا چیه...
خلاصه ی داستانش اینه که_البته انقدر وقایع مختلف باعث وقوع داستان این سه گانه شدن که ..._ یه هابیت جوان(هابیت ها موجودات قدکوتاه و چاقی خلق شده ی ذهن تالکین هستن) به اسم فرودو، وارث حلقه ی سائورون، حلقه ی یگانه می‌شه، حلقه‌ای که منبع سرشار پلیدی هست. فرودو باید حلقه زو نابود کنه وگرنه دنیا رو سرتاسر تاریکی می‌گیره و سائورون، فرمانروای شرور، کم کم شروع به تصرف همه چیز و همه کس می کنه.
خب، اول از همه میرم سراغ نکات مثبت داستان و بعد می‌رم سراغ نکات منفی، 
تا دلسرد نشید از خوندنش.
اول از همه این کتاب یه تاریخچه ی درست درمون داره. هیچ چیز بدون دلیل نیست، یعنی اینکه همه ی شخصیت ها و مکان ها و سرزمین ها یه سرگذشتی دارن و توجه تالکین به این نکات و جزئیات قابل تحسینه. 
دنیا پردازی به شدت، به شدت قوی ای داره که برمی‌گرده به همون تاریخچه ی پشتش. اما مسئله فقط تاریخش نیست، تالکین حتی به جغرافیای سرزمین میانه هم پرداخته. در واقع انگار خودش اونجا بوده و الان داره تک تک جزئیات چیزهایی که دیده رو به ما می‌گه. این کتاب از لحاظ دنیا پردازی خیلی قویه، به نحوی که خیلی از کتاب های مشهور فانتزی _ از جمله نغمه ی آتش و یخ_ از تالکین و کتاب هاش الهام گرفتند. (الهام، نه تقلید!). در واقع این کتاب ها مثل یه راهنما می‌مونن برای نویسنده ای که می‌خواد روبیاره به نگارش در ژانر فانتزی.
مسئله ی دیگه ای که ربطی به کتاب نداره و خودم به شخصه ازش خوشم میاد، این مسئله ی منجی یا پادشاه آینده هست. یا بهتره بگم قهرمانی که قراره مردم رو نجات بده. 
این مسئله ی منجی و نجات دهنده از خیلی وقت پیش توی همه ی کتاب های فانتزی وجود داشته. اینکه یه شخصیتی هست که اصل و تبارش برسه به یه خاندان خیلی اصیل اما طی اتفاقاتی حقشون(حق اون خانواده) خورده بشه و  بعد مدت ها اون شخصیت برگرده تا حق خودش و خونواده‌ش رو پس بگیره. توی همه ی کتابهای فانتزی ای که خوندم همچین چیزی وجود داشته. توی سریال ها و فیلم های فانتزی وجود داره. من از این مضمونِ نجات دهنده و کسی که قراره برگرده و قهرمان مردم بشه خوشم میاد.
مثلا توی ارباب حلقه ها، این شخصیت آراگورن هست.
داخل کتاب نغمه ی آتش و یخ، یه شاهزاده ی موعود هست( که فکر نکنم هیچ وقت بفهمیم کیه، حداقل تا وقتی که دو جلد آخرش نیومده!).
داخل  کتاب هری پاتر، خود هری رو داریم که به خاطر دیگران باید با ولدمورت مبارزه بکنه. 
داخل کتاب بچه های عجیب غریب خانه ی خانم پرگرین، پیشگویی میشه که قراره هفت نفر ظهور کنن تا همه رو نجات بدن.
به نظر من این مسئله خیلی به قهرمان سازی برای داستان کمک میکنه و چیز باحالیه و یکی از دلایلی که آراگورن جز شخصیت های مورد علاقه م توی ارباب حلقه ها هست اینه که همچین حالتی داره، پادشاه آینده، قهرمانی که وعده داده شده و....
جا داره به این شعر اشاره کنیم👇🏻
تیغ شکسته، باید که نو شود 
تاج از کف داده باید که پادشاه شود...!
البته این مسئله کلی جای بحث داره. اما بگذریم.
حالا بریم سراغ نکات منفی کتاب...
اول اینکه کتاب خیلی توصیف داره،
حالا شاید فکر کنید مثلا توصیف که مشکلی نداره. خود من هم شاید این توصیفات برام خیلی جالب تر بود اگه نویسنده این توصیفات رو به طور مساوی تقسیم می‌کرد! حالا منظورم چیه، منظورم اینه که ما توی این هشتصد صفحه کتاب دائم داریم توصیف از جنگل و دشت و ... می‌خونیم. ولی در مورد خیلی از شخصیت ها هیچ توصیفی وجود نداره!!! الان تصور من از مری و پی پین و سم، عین همونی بود که داخل فیلم دیدیم، در حالی که من خیلی اوقات حتی اگه فیلم اقتباسی کتابی رو دیده باشم، باز تصور خودم از اون شخصیت ها رو دارم. 
اما اینجا نویسنده نامردی میکنه و جای توصیف شخصیت ها، دائم کوه و جنگل توصیف میکنه و این خیلی بده. از بعضی شخصیت ها که توصیفشون کرده بود، تصور مجزایی از فیلم داشتم اما بقیه شون نه. مثلا بورومیر، لگولاس، هابیت ها غیر فرودو، بیلبو و.... از همه ی این ها یه تصور فقط در ذهنم بود.
کتاب شخصیت پردازی خوب و قابل قبولی داره. بیشتر روی شخصیت های اصلی مانور میده. اینطوری نیست که وارد عمق شخصیت ها بشه اما در همون حد هم شخصیت پردازی رو خوب انجام داده.
نیروی شر در رمان یکم غیر قابل باوره. البته که شخصیت های پلیدی مثل بالروگ و سائورون خیلی قوی هستند، منظورم اینه که شخصیت های منفی فرعی مثل اورک ها خیلی ضعیف هستن. 
اما همه ی اینها به یه دلیل قابل توجیه هست: این که ارباب حلقه ها یه رمان امروزی نیست و کلاسیکه. 
اگه بخوام از احساسات خودم نسبت بهش بگم،
دوستش دارم. کتاب خیلی خوبیه. در عین همه ی نکات منفی و مثبت، داستان قشنگی داره و چقدر هابیت هارو دوست دارم! و چقدر تالکین قشنگ نشون داده بود که موجودات نادیده گرفته شده ای، مثل هابیت ها، می‌دونن بزرگترین اتفاقات رو رقم بزنن!
شخصیت های مورد علاقه م سم وایز گمجی که در ترجمه شده سام وایز گمگی🥲 و آراگورن هستن. همه ی شخصیت ها رو دوست دارم ولی این ها یه چیز دیگه ن.
و الف ها هم موجودات خیلی زیبایی بودند، یادآور طبیعت، زیبایی، طراوت و نغمه ها و ترانه ها.
بین همه ی نژاد های داستان اورک ها و دورف هارو چندان دوست ندارم.
فکر نمیکردم انقدر زود دوباره با هم مواجه بشیم🤝بهار همین امسال سه گانه رو خوندم(تعطیلات عید نوروز). و توی ذهنم بود دوباره بخونمش اما فکر نمیکردم کمتر از یه سال این اتفاق بیفته!... 
یادداشت قبلی رو درباره ی یاران حلقه مجبور شدم پاک بکنم اما تردید دارم قبلی هارو پاک بکنم یا نه. احتمال زیاد دو برج رو حذف نکنم و به جاش یه مرور جدید  بنویسم برای بازگشت پادشاه. شاید هم هردو رو پاک کنم، نمی‌دونم. 
در آخر این همخوانی با باشگاه گپ خیلی خوب بود، چون فکر کنم اولین همخوانی ای بود که زیاد عقب نیفتادم و سریع گزارش پیشرفت ثبت میکردم🤓😂
      

20

Siavash Saghati

Siavash Saghati

22 ساعت پیش

        مجوس نخوانید. به همان دلیل که اشتیاقِ دنبال کردنِ سرنخ های پنهانیِ سینمای نولان را ندارید یا دنیای فانتزی برتون را کودکانه و کارتونی می‌خوانید و به همان دلیل که کنسرتِ بدون آواز یا تئاترِ بدون خنده را تاب نمی‌آورید و به همان دلیل که احتمالا بشقاب های رستورانِ فرانسوی "سیر"تان نمیکند! 
‌
موافق و طرفدارِ تمام این‌ها هم که باشید، مجوس اگر می‌خوانیدْ چشم روی باورهای روتین ببندید و باید بدانید قرار است با سازِ فاولز برقصید، رقصی ناموزونْ روی صحنه‌ای غریب. و این ساز هم با تمامِ کوک بودنش صدایی نکره خواهد داشت، چرا که این نابغه از هر در و پنجره و سوراخی، از تخیل و تاریخ و هنر و شهوت و جنگ و عیاشی و خیانت و روانشناسی و صحنه آرائی، اطلاعات بر سرتان آوار خواهد کرد. چشم ببندید و کمی هم شُل بگیرید که لذتْ جایْ جایِ این واژه ها پنهان است
‌
این قصه را نمی.شود تعریف کرد، باید تمامش را با همان حال گیج و مُعلقْ "خودت" بخوانی. و کنار دستت گوگل را هم داشته باشی که منظره ها و خرابه‌های یونان را به عینه ببینی، کتاب‌هایی که فاولز لیست میکند بشناسی و اسطوره و نقاشی و مجسمه سازی را انگار که سر کلاس تاریخ هنر نشسته‌ای، یاد بگیری
      

8

ماهان خلیلی

ماهان خلیلی

22 ساعت پیش

        "کایوس انسان است، انسان فانی‌ست، پس کایوس فانی‌ست!" 

کتابی هست که در نظرم اگر در شما اثر کنه، بر روی روحتون تاثیر بزاره، زندگیتون رو تغیر میده. 
مرگ ایوان ایلیچ، فقط درباره مرگ ایوان ایلیچ نیست؛ بلکه درباره زندگی اونه. زندگی‌ای که فقط برای ایوان ایلیچ نیست، بلکه تمام ما به روش‌های خودمون داریم به سبک اون زندگی میکنیم. 
طمع، اندوختن مال، حسادت، چشم به پیشرفت زیاد، تجمل‌گرایی، تظاهر، سازش، ترس، عشق و... نگاه کنید به ایوان ایلیچ که در پایان زندگی خودش، فهمید که تمام راه‌هایی که رفته نادرست بوده. و وقتی به این راه مسئله پی برد، مرد. 
فکرکنیم درباره این کتاب شاهکار. تفکرکنیم درباره این اندیشه ایوان ایلیچ که در نهایت همه میمیرم، اما من زودتر از اونها میمیرم. این کتاب نه فقط درباره ایوان ایلیچ، بلکه درباره اطرافیان اون، که ما هم بسیاری مانند اونها در کنارمون داریم هست. 
شاید اگر به نوع نگاهی که تولستوی در این کتاب نسبت به زندگی و مرگ داره ماهم آگاه بشیم، به رستگاری برسیم. 

"زندگی یک رشته رنج‌هایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیویسته فزاینده‌ای به سوی پایانش، که عذابی بی‌نهایت هولناک بود می‌شتابید" 
      

12

پری

پری

22 ساعت پیش

        بعد از ده سال دوباره "غرور و تعصب " را خواندم و این بار با ترجمه‌ای دیگر. 
بار اولی که این کتاب را خواندم درست مثل بیشتر کسانی بودم که تا نام این کتاب را می‌شنوند خم به ابرو می‌آورند و نظرات منفی می‌دهند! آن روزها تازه "جین ایر" را خوانده بودم و مدام دو کتاب را باهم مقایسه می‌کردم و از سکون این کتاب در تعجب بودم. اینکه خانواده‌ها هر روز برنامه‌‌ی نوشیدن چای دارند و یا در جشن‌های مداوم اخبار ازدواج دختران همسایه را نقد و بررسی کنند، برایم دور از انتظار بود.
حال این بار کتاب را با نگاه دیگری خواندم و این بار مقدمه‌ی پر بار مترجم و بیان اهمیت کتاب و درک طنز داستان موجب شد این بار "غرور و تعصب" را دوست داشته باشم.
در روز و شب های پاییزی برای دوری از مشغله، پناه بردم به دنیای آرام این کتاب.
بی فکری خانم بنت، سبک‌سری لیدیا، وقاحت لیدی کاترین و پررویی آقای کالینز حرص درآرترین قسمت داستان بود و الحق که واژه ی دیگری در خور، همچون حرص درآر پیدا نمی‌کنم. البته که همانند همه‌ی عاشقان غرور و تعصب، شخصیت مورد علاقه‌ام آقای دارسی بود.
در عجبم که فقط کلیتی از داستان را به خاطر داشتم و این بار با خوانش دوباره چقدر همراه داستان بودم و لذت بردم.
      

6

نعیمه خانی

نعیمه خانی

23 ساعت پیش

        این منی که سرگذشت یاس است و امید، من است ... انسان است.
سال های زیادی بود که این سوال رو داشتم: چرا ما آدما می‌جنگیم؟ چرا همدیگرو نمی‌پذیریم؟ چرا سر همدیگرو می‌بریم یا زیر آب می‌کنیم یا ... ؟ چرا به حریم هم حمله می‌کنیم؟ و از این قبیل سوالا
قبلنا فکر می‌کردم شاید چون آدما نمی‌دونن ... چیو اینجا مهم نیست ولی فهمیدم این جواب این سوال نیست.
لابه‌لای خطوط این کتاب به یک جواب دیگه رسیدم که (قبلا می‌دونستم فقط نمی‌خواستم بهش فکر کنم) درست‌تر بنظر می‌رسه...

دلیل تکرار یا همه گیر شدن هر شری  آدم بدا نیستن، حتی ضعف آدم خوبا هم نیست؛ بلکه سکوت دسته سومی از آدم هاست که هنوز نرفتن تو دو دسته قبلی و تعدادشونم خیلی زیاده.  سکو ت و هیچ کاری نکردن از ظلم کردن خطرناک تره!!!
مسئولیت اجتماعی چیزیه که می‌تونست نجات دهنده بشریت باشه  ولی حداقل تو دنیایی که من شاهدشم (در خودم مهم‌ترینش) خیلی کم رنگه!

در صفحه به صفحه کتاب داشتم به این فکر می‌کردم تو می‌خوای چکار کنی حالا؟!
من قراره برای انسان بودنم چه کنم؟!

در پایان باید بگم کتاب دوست داشتنی بود و دست به دست می‌چرخونمش تا بقیه هم بخونن چون ارزششو داره. جستار مورد علاقه ای هم ندارم، بنظرم همشون حرف خاصی برای گفتن داشتن و هر کدوم لازم بودن شنیده بشن. امیدوارم هرچه زودتر کامل ترجمه بشه.
      

7

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.