بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ضحی مختارزاده

@zoha.mokhtarzadeh

56 دنبال شده

79 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                اگر وزیر یا تصمیم گیرنده بودم، حتماً این کتاب را به عنوان یک رمان کلاسیک تاریخ گون، جزو برنامه های حتمی دبیرستانی ها قرار می دادم، که به جای تاریخ اسلام بخوانند و گزارش تهیه کنند.
کتاب عالی بود و پایان بندی بسیار بسیار خوبی داشت.
و اما سوال من:
آه از این درد جانکاه، دردی که از کشیدنش، شادانم و در عین حال بسیار غمگین. بیشتر از غم، عصبانیت و نفرت از اشعث بن قیس موقع شنیدن کتاب اذیتم کرد، لعنت بر او لعنت خدا بر او
چند دقیقه بعد از تمام کردن کتاب، وقتی اشک هایش تمام شد، به این فکر کردم که از لحاظ جامعه شناسی و روانشناسی قضیه جنگ صفین و به ویژه قسمت آخر و تراژیک آن باید مورد بررسی دقیق و موشکافانه قرار گیرد. 
اگر بخواهیم تاریخ تکرار نشود، باید ببینیم چرا در صفین، مردم فریب خوردند. امثال اشعث بن قیس ها و معاویه ها و عمر و عاص ها همیشه هستند، سست عنصرها و بی بصیرت ها یا به عبارتی قشری از جامعه که به راحتی درگیر جریان های پوپولیستی می شوند، انبوه تر از انبوه و بیشتر از زمان حضرت علی ع وجود دارند. به نظر من باید تمام تلاش و همت مان را به کار گیریم که امثال مالک اشتر نخعی، عمار یاسر و هاشم مرقات و مانند این ها، را در جامعه تکثیر کنیم. باید طوری بشود که تعداد این مدل افراد که نه تنها فریب نمی خورند، بلکه انبوه مردمان را هم از دره ضلالت نجات می دهند و حرفشان موثر است، بیشتر و بیشتر شود. این دلیل ظهور نکردن امام زمان است، هنوز به اندازه کافی آدم درست و حسابی نداریم. 
در زمان صفین، بعد از فتنه، به اندازه ای که کار معاویه و عمر و عاص را تمام کنند، باقی مانده بودند،  این افراد از لحاظ فیزیکی، قدرتمند بودند و کاملا کافی، اما از نظر عقیدتی و نفوذ کلام نتوانستند هجمه فتنه را عقب بزنند و وضعیت روانی سپاه امام را کنترل کنند. 
سوال این است که چرا؟
همین است که می گویم این قضیه باید خیلی ریز و دقیق بررسی شود.

نمی توانیم بگوییم که چرا امام با قدرت الهی که داشتند، این جریان را درست نکردند؟ اصلأ مسئله امامت فرق دارد.

آقای پناهیان (که خدا خیرشان دهد) یک سلسله سخنرانی دارند، که این موضوع را تبیین کردند و جواب سوال همیشگی من را دادند، چرا مردم به حرف معاویه گوش می کردند و به حرف حق امام علی علیه‌السلام گوش نمی کردند و فرمان نمی بردند. خلاصه اش این است که بحث حکومت امامان با حاکمان غیر معصوم فرق دارد حتی با نوع حاکمیت پیامبران هم فرق دارد. وقتی امامی بر جامعه ای حاکم می شود، که مردم بخواهند و مردم شعور کافی داشته باشند و وقتی امام زمان خواهد آمد که مردم مسئولیت پذیری کافی پیدا کنند و در زمان امام اول ما هم همین بوده، حاکم معصوم بر مردم حکومت می کند، اما در عین حال مردم را در حاکمیت شریک می کند و نظرشان را می شوند و در جاهایی با وجود علم لدنی که دارند و واقف به اشتباه بودن یا بهترین انتخاب نبودن، کاری هستند، اما باز هم نظر یارانشان را می پذیرند. 
حکومت امام، حکومت خاصی است، دیکتاتوری نیست.
نیاز دارد که ما به یک فهم خاصی رسیده باشیم. همین است که می گویند، هنوز لیاقت ظهور و حکومت امام زمان را نداریم.
        
                کتاب بسیار خوبی است بسیار خوب، نوآوری در طراحی کتاب و نوع نوشتار را دوست داشتم، فقط یک نقد کوچولو: بعضی جاها، وسط ماجرا در اول صفحه آمده و بعد در ادامه قضیه از اول توضیح داده میشه، یک خورده یکی دو جا واضح نبود، به نظرم آن چند خط های خلاصه در ابتدای هر ماجرا را بلد (پررنگ) می کردند که خواننده بفهمد، به ویژه خواننده ای مثل من که تاریخ جنگ را نمی داند.

و یک نکته که به ویژه در قسمت های مربوط به شرح مجاهدت های سردار و یارانشان در  دفاع مقدس به نظرم آمد این که:
این بندگان خوب خدا چه کشیدند؟!!!!!! چقدر سخت بوده
 جنگ سخت بوده خیلی سخت بوده خیلی خیلی
شهید شدن قسمت کوچک و آخر ماجرا است، فرآیند جنگ، بد جانکاه است خون به دل آدم می کند

شاید بگویید خسته نباشی، تازه فهمیدی، ولی منظورم این است که فقط با خواندن این چند صفحه ناقابل خلاصه، دهنم خشک شد و استرس گرفتم و ابهت و سختی ماجرا گرفت من را، آن وقت چهار تا بچه دو روز آمدند در خیابان و یا الان روسری از سر بر می دارند که ما می خواهیم انقلاب کنیم و اعتراض کنیم!!!!! خیلی خنده دار است این وضعیت، تغییر، مجاهدت می خواهد بی خوابی و خستگی  و خون دل و خون چشم و خون خون و خون  می خواهد. این بچه ها، چه می فهمند؟ و البته من چه می فهمم. خدا عاقبت همه مان را به خیر کند، بار از خود گذشتگی آن شیر مردان خیلی سنگین است
        

فعالیت‌ها

            با کسب اجازه از محضر جناب اشتری ، دامت قلمه!

انتخاب سوژه داستان و بهانه‌اش برای بیان یه دوره مهم و یه اتفاق برجسته تاریخی عالی بود. آدم هر چی تاریخ بخونه و توالی رخدادها رو به خاطر بسپاره باز به اندازه یه داستان و روایتش در قالب شخصیت‌ها و اتفاقات ساخته پرداخته یه نویسنده کارکرد نداره. ما به بهانه همراهی هاشم تو یه ماموریت با اوضاع غبارگرفته بعد توپ بستن مجلس آشنا میشیم. کاملا مشخصه نویسنده حسابی کتاب‌های مربوط به اون دوره رو زیر و رو کرده. حتی اونجا که کانگوروی تو باغ‌وحش پاریس رو توصیف می‌کرد یاد خاطرات ناصرالدین‌شاه از سفرش به پاریس و توصیف شاه شهید (!) از این موجود افتادم. الحق هم که چه توصیف قشنگی کرده بود اعلی‌حضرت.

فراز و فرود داستان، واگویه‌های هاشم با خودش، مسیری که از یقین به شک و از شک به یقینی دوباره طی کرده بود به اندازه بیان شده بود، نه زیاده‌گویی و اطناب کلام و نه خلاصه‌وار بی‌منطق. نکات مختلفی هم به طور زیرپوستی و غیرشعاری مطرح شده بود. مثلا طرح مسئله فتنه، علت مخالفت شیخ فضل‌الله با مشروطه، تفرعن اروپایی‌ها، اسلام انگلیسی و غیره.

اما...
بریم سر وقت دو ایراد بزرگ از نظر حقیر.
اول اینکه اگه کسی با تهران و محله‌هاش آشنا باشه می‌دونه مسیرهایی که هاشم با قاطرش می‌رفت و میومد انقدر زیاد بود که باعث می‌شد داستان از حالت منطقی خارج بشه. نقطه مرکز داستان محله سنگلج سابقه که رضاخان طی یه اقدام خصمانه و سر لجبازی با مردم اون محله، زد با خاک یکسانش کرد و بعدها پارک شهر رو جاش ساخت. این محله الان پایین شهر محسوب میشه و نزدیک بازار بزرگ و کاخ گلستان. از اونجا تا میدون بهارستان فعلی و نگارستان اون سال‌ها فاصله زیادی نیست اما کم هم نیست. طبیعتا با یه قاطر نمیشده فرتی از سنگلج به نگارستان رسید.
حالا شما در نظر بگیرید از این محله پایین تا تجریش اون موقع چقدر راه بوده. و عجیب‌تر اینکه برادران مسگر تو محله سنگلج خونه داشتن و تو بازار تجریش مسگری!؟؟؟ تجریش و شمیرانات اون دوره اصلا ییلاق محسوب می‌شده و قریه‌ای خارج "طهران". به نظرم این اشتباه بزرگی از جانب جناب نویسنده بود.

ایراد دیگه اینکه بخش‌های مربوط به علی‌قلی‌خان دقیقا چه کارکردی داشت؟ چرا زاویه دید داستان هاشم سوم شخص بود و زاویه دید سردار اسعد اول شخص؟ مسلما سردار اسعد شخصیت اصلی نبود که بخواد این زوایه دید رو بگیره. اصلا اگر همه بخش‌های علی‌قلی خان از کتاب حذف بشن هیچ ایرادی به کتاب و داستانش و روندش وارد نمیشه. ما هر آنچه از علی‌قلی‌خان سردار اسعد باید می‌دونستیم تو فلش‌بک‌های هاشم فهمیده بودیم. برای همین تا آخر کتاب منتظر بودم ببینم این دو داستان موازی قراره چطوری به هم برسن. البته که پایان خیلی متفاوت بود و ما رویارویی ندیدیم. 

نکته دیگه که نمی‌دونم به نویسنده برمی‌گرده یا نه، اشکالات تایپی زیاد کتاب بود. مسئولین رسیدگی کنن لدفن.

خوندنش رو توصیه می‌کنم؟ بله. به خصوص برای حدود سنین ۱۷-۱۸ سال. برای کوچکترش به خاطر بخش‌های پاریس و تصویر عیاش از سردار اسعد مناسب نیست. و برای بزرگترها - به شرط اینکه تاریخ بدونن - داستان ساده است و همون اولا لو میره که قراره هاشم چه مسیری رو طی کنه.
          
            دیوید سداریس رو همه با طنازی‌هاش می‌شناسن. به همین دلیل یا باید زبون اصلی بخونیم یا خیلی مهمه که ترجمه خوبی ازش پیدا کنیم. با توجه به مقایسه چند ترجمه از این کتاب تو طاقچه، همین نسخه نشر خوب رو بهتون توصیه می‌کنم. مترجم کاملا زبردسته و ابدا حس نمی‌کنین دارین ترجمه می‌خونین.

اما برم سر اصل مطلب. کتاب رو هم دوست داشتم و هم نه. دوست داشتم به خاطر نکات جالب جستارنویسی که ازش یاد گرفتم . همچنین به خاطر طنز خاص و جالب سداریس که اگرچه به قول منتقدین به اندازه کتاب‌های قبلیش قهقهه نداشت اما یه جاهایی واقعا آدم دوست داشت بهش بگه لعنت بهت چطور انقدر خوب این نکته رو از رفتارای آدما درآوردی؟ بخش یکی مونده به آخرش فحش‌های رانندگی تو چند کشور مختلف از همین لعنتیا بود.

نکته جالب دیگه این بود که همه شخصیت‌های کتاب از خانواده خودش بودن. تقریبا چیزی نمونده بود از پدر و مادر و خواهرا و برادر و شوهرش روی داریه نریخته باشه. بله! شوهرش. تو این کتاب متوجه شدم سداریس همجنس‌بازه و صادقانه بگم حالم ازش به هم خورد. نمی‌دونم دیگه بتونم ازش کتابی بخونم یا نه. من تو این مورد ابدا اعتقادی به پذیرش و احترام به عقاید و این‌ چرت و پرتا ندارم. کار غلط و ممنوعه و حرام هیچ ان‌قلتی برنمی‌داره. و این یکی از دلایلی بود که از کتاب خوشم‌ نیومد.

در ادامه همین رو داریه ریختن، در پایان کتاب داشتم به این فکر می‌کردم آیا خانواده سداریس با این موضوع که این طور بی‌پرده و عریان تو کتاب معرفی شدن مشکلی ندارن؟ آیا اینطور صحبت کردن از اتفاقات و روابط شخصی و خانوادگی تو فرهنگ آمریکایی عادیه یا فقط سداریس این‌طوره؟
چند وقت پیش کتاب زندگینامه خودنوشت اروین یالوم رو خوندم. اون موقع ازش شاکی بودم  که خیلی خودمحور روایت کرده و دیگران رو به حساب نیاورده. اما الان در مقایسه با کتاب سداریس به نظرم کار یالوم درست‌تر بود. حریمی برای اطرافیانش قائل شده بود که محترم بود. حتی این حد از خودافشاگری سداریس باعث شد به این فکر کنم نکنه این شخصیت‌ها خیالی هستن. تو جست‌وجوی آنلاین مشخص شد حداقل شوهرش که واقعیت داشت. نقدهای دیگه هم چیزی از ساختگی بودن شخصیت‌ها نگفته بود. نوشته بودن شاید بعضی از اتفاقاتی که روایت کرده ساختگی و برای سهولت روایت و ابراز عقیده‌اش بوده اما در کل، کتاب بر مبنای واقعیت بود.

سوالی هم که حسابی ذهنم مشغول کرده بود این که یه نویسنده و البته برنامه‌ساز تو آمریکا چقدر می‌تونه ثروتمند باشه؟ راستش رشک‌برانگیزه. 
          
            کتاب سرگذشت پزشکی در ایران، از تمدن‌های پیش از هخامنشی شروع می‌شود و تا ایران امروز ادامه پیدا می‌کند. کتاب برای مخاطب عام نوشته شده و تمام اصطلاحات پزشکی شرح داده شده‌اند. کتاب12فصل دارد، هر فصل با یک داستان کوتاه و مرتبط با مباحث شروع می‌شود. اولین داستان، ماجرای جراحی سر یک دختر نوجوان در شهر سوخته سیستان است که قدیمی‌ترین نمونه‌ی جراحی مغز در تاریخ است. در فصل آخر هم ضمن معرفی موزه‌ی تاریخ علوم پزشکی ایران، به اشیای موجود در این موزه، از جمله جمجمه دختر بچه مورد جراحی قرار گرفته در شهر سوخته اشاره می‌کند و با ارجاع به همان داستان آغازین، متن تمام می‌شود. اگر این کتاب را بخوانیم، متوجه می‌شویم که همه ابداعات و اختراعات پزشکی مال غربی‌ها یا از آن طرف مال دونگی و یانگوم کره‌ای نیست. 

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم: 
«حاجی بابا افشار، اولین پزشک تحصیل کرده به شیوه طب غربی در ایران بود. حاجی‌بابا آن قدر بین انگلیسی‌ها مشهور شد که جیمز موریه، یکی از سفرای انگلیس در ایران، داستانی با یک شخصیت به نام حاجی بابا نوشت که جزء پرفروش‌های آن روز انگلیس شد.»

فائزه خابوری، شماره‌ی505 همشهری جوان، 9 خرداد94
          
به نام خدا
اول از خدا تشکر میکنم بابت خلق برندون 🤌
بعد تشکر میکنم از داداش عزیزم، برندون مغز طلایی بابت نوشتن روح امپراطور.
در امپراطوری رُز ، جای که به هنر و زیبایی اهمیت ویژه ای داده میشه جعل عملی شنیع و شیطانی به حساب میاد اما چی میشه اگه بلندپایه ترین مقامات امپراطوری دست به دامن یه جاعل بشن؟
اونم نه هر جاعلی، ون شایلو ، دختری که روح خودش رو  جعل کرده!
شای جعل رو یک تقلب نمیدونه، بلکه اون رو هنری اصیل میدونه که ترکیبی از ظرافت و دقته و هر کسی از پس اون بر نمیاد و برای جعل کردن یک شئ باید خوب اون رو شناخت، اما خب طبیعیه که در مقابل مقاماتی که از دستش عصبانی و کفری‌ان نتونه در دفاع از جعل چیزی بگه، اون تمرکزش رو روی چیز مهم‌تری گذاشته. 
 زنده موندن!
اون کمتر از صد روز برای محقق کردن خواسته‌ی خلاف دین مقامات بلند‌پایه امپراطوری وقت داره و اگه از پسش بر نیاد طناب دار انتظارش رو می‌کشه،آخرین چیزی که شای دنبالشه.
کم کم  اما ، چیزی فراتر از زنده موندن توجه شای رو جلب میکنه ، غرورش توسط ماموریت ناممکنی که روی دوشش گذاشتن نوازش میشه و این فکر توی ذهنش جرقه میزنه:
_ اگه از پسش بر بیام👀 ...( لبخند شیطانی بر روی لب هایش نقش می بندد)

چه چیز این کتاب توجهم رو جلب کرد؟
دنیایی که اینبار برندون مارو با اون شگفت زده کرد بر اساس مهر‌های جعل پیش می‌ره. شما می‌تونید هر چیزی رو جعل کنید،اما قبلش باید از تاریخچه و احساساتش سر در بیارید حتی اگه یه دیوار زندان باشه.
آیا این تنها خصوصیت عجیب این دنیا بود؟
خیر، موجوداتی به نام بلادسیر وجود دارن که کارشون زنده کردن استخوان مردگانه‌. شای به واسطه‌ی یکی از اونها زندانی میشه که اینکار با گرفتن خون شای هر روز صبح ممکن شد. وگرنه با داشتن مهر‌های بنیادینش همون شب اول زندانی شدنش میتونست جیم بزنه.
 
دیگه چی بود که منو شگفت‌زده کرد؟
سیاست و دسیسه‌چینی نزدیک‌ترین افراد به امپراطور برای برآورده شدن خواسته‌های خودخواهانه‌شون که در آخر شای به زیبایی مشت محکمی بر دهان این بی خردان زد
*بنازم ضربه شستت رو دخترم🤌

پ‌ن:¹ ترجمه به شدت افتضاح بود😒 کاش مجدد  ترجمه و ویراستاری بشه،حیف داستانش اینطور خراب بشه.

پ‌ن:²خوشم میاد برندون بیخیال دین نمیشه🤌😂 اوایل کتاب شای مدام به شب اشاره میکنه و هیچ توضیحی هم براش داده نشده اما آخرش متوجه شدم که این شب در واقع آیینی هست بر خلاف چیزی که اکثریت امپراطوری به اون اعتقاد دارند. خب این یعنی چی؟
ما وقتی مشکلی داریم خدا رو صدا می‌زنیم دیگه ، شای شب ها رو صدا می‌زد و مقامات امپراطوری و خود امپراطور روزها رو.با خودم گفتم لابد دین‌شون اینه و شب‌ها فرقه‌ی جدا از دین رسمی کشوره که جاعلان به اون باور دارن.

پ‌ن:³کتاب کوتاه بود اما داستان کشش خوبی داشت طوری که تا آخر می‌خونید  و کنجکاوید  که آخرش چه خبر میشه‌ .حالا من تیکه تیکه خوندم چون مترجم لطف کرده بودن یک تنه ترجمه رو به باد داده بودن😒

پ‌ن:⁴شخصیت‌های مورد علاقم شای و گایتنا بودن 🤌🥺 وقتی باهم صخبت می‌کردن،کشمکی که بین‌شون وجود داشت ،کلنجار رفتن‌ با افکار و احساسات متضادشون باعث شد فضای خوب و قابل لمسی شکل بگیره که مطمئنن همه‌ی ما حداقل یکبار لمسش کردیم.درست مثل یه گفت‌و‌گو بین پدربزرگ با نوه‌ی که داره استعداد بی نظیرش رو خرج چیز بی معنی میکنه(البته که از نظر پدر بزرگ و ما در مقام یک نوه لجباز براش زبون درازی می‌کنیم)

پ‌ن:⁴ در آخر اعتراااااااض دارم، یعنی چی آخه! من تا آخر امید‌ داشتم یه کوچولو صحنه‌ی عاشقانه به چشمم بخوره اما دریغ! برهوت بود.😒
            به نام خدا
اول از خدا تشکر میکنم بابت خلق برندون 🤌
بعد تشکر میکنم از داداش عزیزم، برندون مغز طلایی بابت نوشتن روح امپراطور.
در امپراطوری رُز ، جای که به هنر و زیبایی اهمیت ویژه ای داده میشه جعل عملی شنیع و شیطانی به حساب میاد اما چی میشه اگه بلندپایه ترین مقامات امپراطوری دست به دامن یه جاعل بشن؟
اونم نه هر جاعلی، ون شایلو ، دختری که روح خودش رو  جعل کرده!
شای جعل رو یک تقلب نمیدونه، بلکه اون رو هنری اصیل میدونه که ترکیبی از ظرافت و دقته و هر کسی از پس اون بر نمیاد و برای جعل کردن یک شئ باید خوب اون رو شناخت، اما خب طبیعیه که در مقابل مقاماتی که از دستش عصبانی و کفری‌ان نتونه در دفاع از جعل چیزی بگه، اون تمرکزش رو روی چیز مهم‌تری گذاشته. 
 زنده موندن!
اون کمتر از صد روز برای محقق کردن خواسته‌ی خلاف دین مقامات بلند‌پایه امپراطوری وقت داره و اگه از پسش بر نیاد طناب دار انتظارش رو می‌کشه،آخرین چیزی که شای دنبالشه.
کم کم  اما ، چیزی فراتر از زنده موندن توجه شای رو جلب میکنه ، غرورش توسط ماموریت ناممکنی که روی دوشش گذاشتن نوازش میشه و این فکر توی ذهنش جرقه میزنه:
_ اگه از پسش بر بیام👀 ...( لبخند شیطانی بر روی لب هایش نقش می بندد)

چه چیز این کتاب توجهم رو جلب کرد؟
دنیایی که اینبار برندون مارو با اون شگفت زده کرد بر اساس مهر‌های جعل پیش می‌ره. شما می‌تونید هر چیزی رو جعل کنید،اما قبلش باید از تاریخچه و احساساتش سر در بیارید حتی اگه یه دیوار زندان باشه.
آیا این تنها خصوصیت عجیب این دنیا بود؟
خیر، موجوداتی به نام بلادسیر وجود دارن که کارشون زنده کردن استخوان مردگانه‌. شای به واسطه‌ی یکی از اونها زندانی میشه که اینکار با گرفتن خون شای هر روز صبح ممکن شد. وگرنه با داشتن مهر‌های بنیادینش همون شب اول زندانی شدنش میتونست جیم بزنه.
 
دیگه چی بود که منو شگفت‌زده کرد؟
سیاست و دسیسه‌چینی نزدیک‌ترین افراد به امپراطور برای برآورده شدن خواسته‌های خودخواهانه‌شون که در آخر شای به زیبایی مشت محکمی بر دهان این بی خردان زد
*بنازم ضربه شستت رو دخترم🤌

پ‌ن:¹ ترجمه به شدت افتضاح بود😒 کاش مجدد  ترجمه و ویراستاری بشه،حیف داستانش اینطور خراب بشه.

پ‌ن:²خوشم میاد برندون بیخیال دین نمیشه🤌😂 اوایل کتاب شای مدام به شب اشاره میکنه و هیچ توضیحی هم براش داده نشده اما آخرش متوجه شدم که این شب در واقع آیینی هست بر خلاف چیزی که اکثریت امپراطوری به اون اعتقاد دارند. خب این یعنی چی؟
ما وقتی مشکلی داریم خدا رو صدا می‌زنیم دیگه ، شای شب ها رو صدا می‌زد و مقامات امپراطوری و خود امپراطور روزها رو.با خودم گفتم لابد دین‌شون اینه و شب‌ها فرقه‌ی جدا از دین رسمی کشوره که جاعلان به اون باور دارن.

پ‌ن:³کتاب کوتاه بود اما داستان کشش خوبی داشت طوری که تا آخر می‌خونید  و کنجکاوید  که آخرش چه خبر میشه‌ .حالا من تیکه تیکه خوندم چون مترجم لطف کرده بودن یک تنه ترجمه رو به باد داده بودن😒

پ‌ن:⁴شخصیت‌های مورد علاقم شای و گایتنا بودن 🤌🥺 وقتی باهم صخبت می‌کردن،کشمکی که بین‌شون وجود داشت ،کلنجار رفتن‌ با افکار و احساسات متضادشون باعث شد فضای خوب و قابل لمسی شکل بگیره که مطمئنن همه‌ی ما حداقل یکبار لمسش کردیم.درست مثل یه گفت‌و‌گو بین پدربزرگ با نوه‌ی که داره استعداد بی نظیرش رو خرج چیز بی معنی میکنه(البته که از نظر پدر بزرگ و ما در مقام یک نوه لجباز براش زبون درازی می‌کنیم)

پ‌ن:⁴ در آخر اعتراااااااض دارم، یعنی چی آخه! من تا آخر امید‌ داشتم یه کوچولو صحنه‌ی عاشقانه به چشمم بخوره اما دریغ! برهوت بود.😒