بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

حامد علی بیگی

@hami313

1 دنبال شده

12 دنبال کننده

                      داستان‌نویسی که 
جهان رو از یه دریچه‌ی دیگه روایت میکنه
دریچه‌ی خیال
.
یادداشت هامو درباره کتاب‌ها بخونید
البته فقط یادداشتن، نقد نیستند
.
به پیج اینستام هم سر بزنید
                    
H.a_alibeygi

یادداشت‌ها

                کاترین:  بیا موضوع جنگ رو کنار بزاریم. 
هنری: خیلی سخته! چون دیگه هیچ کناری نمونده که جنگ رو اونجا بزاریم

وداع با اسلحه داستان جوانی آمریکایی است که داوطلبانه وارد ارتش ایتالیا شده . عاشق دختری به نام کاترین میشود و سختی های زیادی را تحمل میکند تا از جنگ فرار کند...
داستان عشقیست که در بطن جنگ شکل میگیرد و با پایانی تلخ، تمام میشود
داستان جنگیست که بی رحمانه حتی آنهایی که موفق میشوند از دستش فرار کنند را به کام مرگ میکشد و جز مرده ای متحرک از آنها باقی نمیگذارد.

این رمان دقیقا نقطه مقابل داستان یک انسان واقعی است . پوریس پوله وی در یک انسان واقعی خلبان جوانی را تصویر میکند که علیرغم سختی های فراوان و از دست دادن پایش در میدان جنگ ، تلاش میکند دوباره به میدان باز گشته و یکبار دیگر حمله ی هوایی به دشمن را تجربه کند . 
با اینکه جنگ طلب نیستم و از جنگ دل خوشی ندارم ولی از رمان هایی مثل «داستان یک انسان واقعی» بیشتر خوشم می آید. روح حماسه را بیشتر از ترس و فرار از جنگ دوست دارم.

وداع با اسلحه را بخوانید چون یک شاهکار است. همینگوی با اینکه این داستان را با قلمی بسیار سبک و روان نوشته ولی جنگ را استادانه توصیف کرده و تصاویری خلق کرده که مطمئنا مدتها در ذهن خواننده خواهد ماند.
.
        
                حقیقت جویی ، نو اندیشی دینی و فلسفه جمع شده اند تا رمان دمیان همچون ققنوسی از خاکستر دین و اسطوره سر بیرون آورد .
.
دمیان داستان تقابل خیر و شر است . داستان هابیل و قابیل درونی انسان که هربار یکی از آن ها غلبه کرده و افسار روح و جسم را بدست میگیرد به هر سمت و سویی که دلش میخواهد میکشاند . داستان تولد اندیشه ای نو ست از دل حقیقت جویی . داستان شکاندن تخم دنیاست و سر برآوردن از آن به سوی حقیقتی نو .
.
امیل سینکلر در این داستان به دنبال حقیقتیست تا روح پر جنب و جوشش را تسلی دهد . حقیقتی که گاهی ظاهری خیرگونه به خود میگیرد و گاهی ظاهری شرور .
امیل به دنبال این حقیقت و این به اصطلاح «خدا» بنیان های فکریش را بارها خراب کرده و میسازد و انقدر پیش میرود تا معبود حقیقی خویش را می یابد .
حال سوال اینجاست که این حقیقت از چه جنسی است؟! خیر مطلق؟! شر مطلق ؟! یا هردو ؟!
.
.
دمیان شاید نتواند اعتقادات ما را دچار تزلزل کند ولی حداقل بهمان یاد میدهد در مسیر جستجوی حقیقت ممکن است لازم باشد برخی و یا حتی همه ی باور های پیشین خود را کنار گذاشته و دل به حقیقت تازه مکشوف ببندیم. .
دمیان را بخوانید اگر حقیقت برایتان ارزشمندتر از تعصب است .
        
                قلم سیامک گلشیری را همیشه دوست داشته ام .
برعکس عمویش هوشنگ که قلم خارق العاده اش به آرایه پردازی ، توصیف و روایت های تو در تو و پیچ وا پیچ معروف است ، قلم او سرراست و ساده است . قلمی است که بجای بازی های پر رمز و راز ، به جلو بردن تصویری روایت میپردازد و شاید همین برگ برنده ای است که سیامک را اینچنین موفق کرده .
.
مخاطبین سیامک ، داستان هایش را راحت میخوانند ، راحت میفهمند و راحت زندگی میکنند . داستان هایش مثل زندگیست . جان دارد و جریان . کتاب را که باز میکنی ، همه چیز جان میگیرد و خودت را میبینی که وسط داستان ایستاده ای . هر طرف که سر بگردانی ، سیامک برایت تصویرش کرده . هیچ چیز داستان از زیر دستت در نمی رود . 
همه ی شخصیت هایش واقعی اند . مثل آدم های واقعی حرف میزنند . مثل آدم های واقعی غذا میخورند و مثل آدم ها واقعی زندگی میکنند .
.
رژ قرمز ، مجموعه داستانیست برآمده از دل اجتماع . برآمده از دل زندگی هایی که اطرافمان جریان دارد و شاید حتی خیلی هامان تجربه اش کرده باشیم .
سیامک ، خواسته یا ناخواسته ما را به دل زندگی هایی میبرد که غالبا در حال فروپاشی است . زندگی هایی با فضای سرد و بی روح که تنهایی از در و دیوارشان میبارد . زندگی هایی که با خیانت و بی مهری عجین شده و بعضا آنچنان سست اند که با یک اتفاق زیر و رو میشوند .
اکثر داستان های این مجموعه فضا و لحن مشترکی دارند و حوادثی موتیف وار در آنها اتفاق می افتد که نه تنها خسته کننده نیست ، بلکه آرام آرام بر روح مخاطب مینشیند .
.
بعضی ها به این چنین داستان ها خرده میگیرند ،ولی من اتفاقا از آنها لذت میبرم و تاییدشان میکنم . مگر نه این است که داستان نویس آمده تا بجای گفتن ، نشان دهد؟! خب سیامک هم دارد همین کار را میکند . دارد عمق فاجعه را به ما نشان میدهد.
محال ممکن است ، کسی این مجموعه داستان را بخواند و بازهم علاقه مند چنین زندگی هایی باشد . 
کافی است هرزچندگاهی فنجان قهوه ای بگذارید کنار دستتان و یکی از داستان های رژ قرمز را بخوانید . آنوقت قدر زندگیتان و تک تک لحظات باهم بودن و وفاداری را خواهید دانست .
.
        
                نام حمیدرضا آتش برآب را روی جلد کتاب ها زیاد دیده بودم ، ولی خودش را با برنامه «کتاب باز» سروش صحت شناختم . یک ساعت تمام محو صحبت هایش شده بودم ولی در آن چند دقیقه و چند ثانیه ای که شروع کرد در جواب سروش از اهمیت ادبیات روس بگوید و گریزی به ابله و آناکارنینا زد دیگر چیزی نفهمیدم . چند دقیقه فقط خیره شدم ، ذره ذره آب شدم و وقتی صحبت هایش تمام شد و به خودم آمدم، مو به تنم سیخ شده بود . با اینکه آناکارنینا نخوانده بودم ولی خودم را در لحظه ی وداع آنا ، کنارش دیدم و جهانی را تجربه کردم که قبل از آن حتی حسش هم نکرده بودم .

همیشه در مواجهه با ادبیات روس با گارد بسته جلو میرفتم ولی آن روز حس کردم استاد آتش بر آب آمده تا من هم بتوانم در ادبیات روس غرق شوم . تا من هم بفهمم این روس هایی که همه جا حرفشان هست ، در ادبیاتشان چه غوغایی به پا کرده اند . همان موقع بود کتابهای ترجمه ی او را گذاشتم در اول لیست خرید هایم و درست چندماه بعد که پول دستم آمد ، اولین کاری که کردم چند جلد از آثارش را خریدم .

با قمارباز شروع کردم و حالا دارم مرشد و مارگاریتایش را میخوانم . فقط میشود گفت بینظیر است ترجمه هایش . ترجمه هایی که تک تک جملاتش حساب شده است و با قلم داستانی و جذاب ، خواننده را به عمق ماجرا میبرد . 
ترجیح دادم به جای نوشتن از قمارباز که هزاران نقد و نظر قوی و گردن کلفت درباره اش نوشته شده ، از ترجمه ی عالی استاد بنویسم .
از ترجمه ای که محال ممکن است اگر شیرینی اش را چشیدی ، دنبال دیگر آثارش هم نروی ... منی که همیشه از خواندن ادبیات روس وحشت داشتم ، حالا حس میکنم گمشده ای که مدت ها در ادبیات دنبالش بودم ، همین ادبیات روس است . 
دلم میخواهد هرچه هست را بخوانم . دلم میخواهد با ترجمه استاد بخوانم.

حمیدرضا آتش برآب دیگر برای من فقط یک اسم ، روی جلد یک کتاب نیست . حتی برایم یک مترجم زبردست و ماهر که کتاب هایش را حتما باید بخوانم هم نیست . برایم یک نقطه ی عطف است . یک دریچه به ادبیات روس که حس میکنم به رویم باز شده تا من هم بتوانم ادبیات روس را با تمام وجود لمس کنم .

در آخر اگر بخواهم حمیدرضا آتش بر آب را تعریف کنم ، فقط میتوانم بگویم : او کتاب ترجمه نمیکند . کتاب را زندگی میکند و آن زندگی را روی کاغذ به جریان می اندازد.
.
        
                قبل تر ها در یادداشتی که بر «نهنگی که یونس را خورده بود هنوز زنده است» نوشته بودم گفتم که نام کتاب از بهترین نام هایی است که دیده ام و حالا با کتاب تازه ی سعید محسنی ، یقین کردم ام که او در انتخاب نام برای کتابهایش رودست ندارد . حداقل تا حالا نداشته .

نام کتاب های محسنی جان دارد. زنده است و حتی اگر قصد خواندن کتاب را هم نداشته باشی ناخودگاه می افتد به جان ذهنت و اگر محلش نگذاری میشود سوهان روح ، میشود خوره ای که از داخل مغزت را سوراخ میکند. و در این جدیدترین کتابش سوال این است که چه چیزی قرار است برسد به دست لیلا حاتمی ؟! و این یعنی تعلیق . این یعنی نویسنده قدم اولش را محکم برداشته .

رمان جدید محسنی ، رمانی اپیزودیک است. رمانی با ۴ اپیزود که فصل اولش با نامه ای از اسماعیل برای دوست دوران سربازی اش سامان که سالهاست او را ندیده ولی میداند دستی بر آتش سینما و تاتر دارد آغاز میشود . نامه ای  همراه یک کلاه که سامان باید آن را به دست لیلا حاتمی برساند تا به وصیت دوست مرده ی اسماعیل عمل شود .

در فصل دوم سر و کار مخاطب با دست نوشته های  امیررضا (همان مرده ی وصیت کرده) است  و دقیقا همینجاست که باید بفهمیم با رمان ساده و سرراستی روبرو نیستیم . نوشته هایی که به شیوه «تو راوی» یا همان دوم شخص نوشته شده و سراسر، سیلان ذهن نویسنده اش است . سیلانی که پرش های با پُل و بی پُلش قرار است نشانه هایی از شخصیت امیررضا و زندگی اش  به ما بدهد ...

چیزی که در فصل ۳ و ۴ شاهدش خواهیم بود زندگی شخصی سامان (کسی که قرار است واسطه ی رسیدن کلاه به دست لیلا حاتمی باشد) است و تاثیری که این نامه و کلاه روی آن دارد. اما اینکه اصلا چرا کلاه و اصلا چرا لیلا حاتمی؟! سوال هایی است که جوابی سرراستی برایش در داستان نیست .

رمان جدید محسنی در اصل یک ماجرای پر تعلیق است که میخواهد ما را بیندازد وسط ماجراهای زندگی شخصیت هایش . شخصیت هایی که قرار است با یک کلاه و یک وصیت محک بخورند و این ماییم که با خواندن داستان به قضاوتشان خواهیم نشست...
اما در آخر باید بگویم کلاه سبز و لیلا حاتمی چیزهایی نیستند که برای پر کردن داستان از دست نویسنده دررفته باشند. درست است که در داستان اشاره‌ی ملموسی به چرایی‌شان نمی‌شود ولی فکر میکنم اینها(مانند نام کتاب) از همان برگ برنده‌های سعید محسنی است. از همان تعلیق‌هایی که اینبار قرار است بعد از تمام شدن داستان به جانمان بیفتند و نگذارند راحت از کنارشان رد شویم...
        
                ویکنت دو نیم شده همان داستان همیشگی تقابل خیر و شر است ، اما اینبار در لباسی نو . کالوینو که همچون برخی از نویسندگان آمریکای لاتین فضای داستان هایش رنگ و بویی جادویی دارند ، در این کتاب که اولین اثر از سه گانه نیاکان ما را تشکیل میدهد به روایت داستان شخصی به نام «ویکنت مداردو دی ترالبا» میپردازد که در جنگ با عثمانی ها جلوی توپ جنگی قرار میگیرد و پس از اصابت گلوله ی توپ، از وسط دو نیم میشود . نیمه ی راست به سرعت پیدا شده و تحت درمان قرار میگیرد و پس از مداوای کامل به دیارش بازمیگردد، اما از نیمه ی چپ خبری نیست. نیمه ی راست حالا در فضایی جادویی که از مولفه های رئالیستی خالی نیست در شهر (یا روستا) خود به شرارت شهره میگردد . او که گویی ریشه ی عطوفت و عشق در وجودش خشکیده، هر جاندار و بی جانی را دربرابر خود میبیند از وسط شقه میکند و غیر از این در مواجهه با اهالی شهر ، همواره آنها را فریب داده و بدترین کارها را در حقشان مرتکب میشود . این شرارت ها کوچک و بزرگ و آشنا و غیر آشنا نمی‌شناسد ، حتی راوی داستان که خواهرزاده ویکنت است نیز از این اعمال در امان نیست .
داستان اما جایی جالب میشود که سر و کله ی نیمه ی چپ ویکنت در شهر پیدا می شود و این تقابل قدیمی ، اینبار در فضایی جادویی با درون مایه ای طنز شکل میگیرد . 
داستان را بیش از این لو نخواهم داد و چشیدن شیرینی مابقی ماجرا را به عهده مخاطب میگذارم اما در پایان ذکر چند نکته ضروری است :

کالوینو قلمی ساده و سرراست دارد اما در عین سادگی، نیش و کنایه هایش را در لفافه به موضوع مورد انتقادش وارد میکند

مهم ترین مولفه آثار رئالیسم جادویی، واقعی جلوه دادن اتفاقات خارق عادت توسط نویسنده است ، به طوری که نه تنها شخصیت های داستان از مواجهه با آنها تعجب نکنند، بلکه مخاطب نیز حس خیالی و غیر واقعی بودن نسبت به عالم داستان نداشته باشد .
هنرمندی کالوینو در روایت داستان، آنهم در بزنگاه‌های جادویی اثر بر کسی پوشیده نیست .

اثر خالی از اشکال نیست و پایان بندی آن نیز چندان چنگی به دل نمی زند اما همین جرات و جسارت نویسنده در اوایل راه نویسندگی و آزمودن خود با طرحی کلیشه ای در قالب فرمی نو ، قابل تقدیر است.
        
                «حواست هست» مجموعه‌ای از خرده‌روایت‌های مادرانه-همسرانه است، که با لحن داستان‌گون خود به لایه‌های عمیق زندگی راوی نفوذ کرده و به زیبایی هرچه تمام آن را واکاوی می‌کند.
.
راوی که مادری جوان به نام مریم است، در هر بخش این مجموعه، ماجرایی را در بستر زندگی مشترک با همسرش سعید و دختر کوچکش فاطمه روایت کرده و لابلای همین ماجراهای شیرین، دغدغه‌هایش را با مخاطب درمیان میگذارد. دغدغه‌هایی که یا رنگ و بوی تربیت فرزند دارند یا سبک و سیاق مهارت‌های زن و شوهری
.
تجربه‌ی شخصی خودم از خواندن این کتاب تجربه‌ی شیرینی بود. با اینکه در بعضی زمینه‌ها با نویسنده دغدغه‌های مشترکی نداشتم اما چون باعث شد از زاویه‌ی جدیدی به یکسری از اتفاقات زندگی نگاه کنم که تاحالا توجهی بهشان نداشته و گاها خیلی ساده از کنارشان گذشته بودم، برایم لذت‌بخش و دل نشین بود.
.
اگر شما هم دنبال کتابی هستید که با قیمت مناسب(۱۲ هزار تومان)، حجم کم(حدود ۱۰۰ صفحه) و قلم بسیار پخته و روان یکی دو ساعت غرق لذتتان کرده و در عین‌حال تلنگر‌ی به زندگی مشترک حال یا آینده‌تان بزند، من این کتاب را خیلی مناسب میدانم.
.
        
                علی‌رغم اینکه بعضی‌ها گفته‌اند در بعضی از نوشته‌هایم طنز ملایمی به چشمشان خورده، اما خودم فکر میکنم بیشتر از اینکه طناز باشم، آدم جدی و شاید عصا قورت داده‌ای باشم. اگر هم رگه‌هایی از طنز در نوشته‌هایم بوده، مطمئن باشید خودم متوجهش نبوده‌ام.
در سیر مطالعاتم هم تا به اینجا کمتر سراغ ادبیات طنز رفته‌ام و علاقه‌ی زیادی به آن نشان نداده‌ام اما «مادربزرگت رو از اینجا ببر» از معدود مجموعه‌ داستان‌های طنزی بود که من را پابند خود کرد. نه بخاطر طنز سرشارش، بلکه بیشتر بخاطر داستان‌هایی با روایت‌‌ پر جزییات، قرص و محکم.

با اینکه طنز ماجرا برایم کشش خاصی نداشت و در طول خواندن کتاب حتی یک لبخند بر لبم نیامد اما هم‌ذات پنداری با برخی از شخصیت‌ها به‌شدت برایم جذاب بود به حدی که گاهی حس میکردم سداریس این شخصیت را از روی من نوشته

بهترین داستان‌های این مجموعه از نظر من در درجه‌ی اول داستان «مادربزرگت را از اینجا ببر» و در درجه‌ی دوم «طاعون تیک» بود.
البته طاعون تیک به نظرم بخاطر شخصیت پردازی دقیق و حرفه‌ایش از پسربچه‌ای که تیک وسواس‌گونه‌ای به انجام کارهایی عجیب و غریب دارد داستان قوی‌تری است، اما من با مادربزرگت رو از اینجا ببر بیشتر ارتباط برقرار کردم چون تجربه‌ی تقریبا مشابه‌م با داستان، به سالها قبل و وقتی مادربزرگم زنده بود برگرداندم و چه لذتی بالاتر از زنده شدم خاطرات کسی که خیلی دوستش میداشتی؟!
.
.
        
                هر ماجرا فقط یکبار اتفاق می‌افتد اما در اکثر اوقات بیش از یک راوی خواهد داشت. راویانی که هرکدام ماجرا را از زاویه‌ دید خود تعریف خواهند کرد و ماجرایی که در کشاکش روایت‌های گوناگون، هربار شکل و شمایل جدیدی به خود می‌گیرد. گاه دو روایت مکمل یکدیگر می‌شوند و از زوایایی جدید پرده برمی‌دارند و گاه روایات در تضاد هم درآمده و هر یک، دیگری را تضعیف می‌کند.
اینها را گفتم تا بگویم کیم مونسو در گوادالاخارا، از این قاعده ایده می‌گیرد و داستان‌هایی خلق می‌کند که شاید برای اکثر ما تکراری باشند، اما روایتی جدید، از زاویه‌ای نو دارند که شاید تاکنون از چشم خیلی‌ها پنهان بوده. 
مثلا داستان تروا و اسب چوبی را بیاد بیاورید. همه‌ی ما ده‌ها بار داستانش را شنیده یا حداقل فیلمش را دیده‌ایم و صفر تا صد ماجرا را فوت آبیم. کیم مونسو اما در یکی از داستان‌های این مجموعه، روایت را از زاویه‌ دید یکی از سربازان داخل اسب چوبی بیان می‌کند. زاویه‌ای جدید از ماجرا که شاید خیلی از ما تا به‌حال به آن فکر هم نکرده.
یا مثلا ماجرای ویلیام تل افسانه‌ای و شلیک قهرمانانه‌ به سیب روی سر پسرش در میدان شهر. مونسو اینبار ماجرا را برایمان از زاویه‌ دید پسر ویلیام به روایت می‌نشیند و این سوال را در ذهن‌ها می‌کارد که آیا از زاویه دید پسر، این ماجرا هنوز هم روایت یک قهرمانی و سلحشوری‌ست؟!

این ایده، تنها ایده‌ی مونسو برای داستان‌های این مجموعه نیست. گوادالاخارا کتابیست پر از داستان‌های شگفت با ایده‌هایی نو که با شیطنت‌های نویسنده‌ی حرفه‌ایش گاه پا را از مرز رئالیسم هم فراتر گذاشته و گاه میان واقع‌گرایی، خواننده را در عمق پیچیدگی کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها غرق می‌کند...
.
        
                کتاب را ۵ سال پیش زمانی که چیز زیادی از داستان سرم نمیشد خریدم . رمان زیاد خوانده بودم ولی این اولین مجموعه داستان کوتاهی بود که رفته بودم سراغش . دقیقا یادم است از قفسه ی تنه درختی پاتوق کتابی که آن سال توی خیابان مسجد سید اصفهان بود، از لابلای کتاب هایی که (چلیده) شده بود توی هم، برش داشتم .
اولش دو به شک بودم بخرمش یا نه؟! ولی آخر سر گفتم باداباد و گذاشتمش روی کپه ی کتابهایی که روی میز چوبی وسط سالن کتابفروشی تلنبار کرده بودم .
همان سال چندتا از داستان هایش را خواندم . حتی یادم است توی کدام اتاق و چطور لم میدام روی بالش و پایم را می انداختم روی آن پا و میخواندمش . 
حالا بعد از چندسال ، هربار که نه ولی خیلی وقت هایی که میخواهم داستانی بنویسم که فرم روایتش سر راست و مخاطب پسند باشد ، میروم سراغش و یکی دو داستانش را میخوانم.
امیر مهدی حقیقت با ترجمه ی شیرینش کاری کرده که مالامود برایم اسطوره ی روایتگری پخته و بی آلایش شود .
اگر بخواهم در یک جمله کفش های خدمتکار را تعریف کنم : مجموعه داستانیست غم بار، با شخصیت پردازی های فوق العاده که به قلمی گرم ، طنازانه روایت شده اند .
        
                بازمانده روز ، داستانِ «به نیمه ی پر لیوان نگاه کن» است . از همان داستان هایی که وقتی تمامش کردی تصمیم میگیری گذشته را فراموش کنی و تمام هم و غمت را بگذاری برای آینده . از همان هایی که وقتی تمام شد برمیگردی و تک تک روزهای زندگیت را مرور میکنی و اگر دیدی توی گذشته ات خبری نبوده و ته دلت یکجوری شد با خودت میگویی خب آینده را که ازم نگرفته اند .
 بازمانده روز حداقل برای من که اینطور داستانی بود . (اگر به هرمنوتیک اعتقاد داشته باشید) 
ایشی گورو در داستانش با مهارت تمام ، به پیش خدمت خانه ای اشرافی در انگلستانِ قرن بیستم به نام استیونز می پردازد که صاحب خانه ی جدیدش پیشنهاد سفری یک هفته ای به او داده . استیونز که اولش موافق نیست ، با یادآوری نامه ی میس کنتن (پیشخدمت زنی که سالها پیش همکار او بوده ) بعد از مدتی نظرش عوض شده و سفر را آغاز میکند.
داستان ۸ فصل دارد که اگر پیش درآمد را در نظر نگیریم ، هر فصلش روایت یک روز یا یک نصفه روز از سفر استیونز است . فصل هایی که لابلای توصیف مناظر دیدنی انگلستان و ماجراهای سفر ، پرش هایی به گذشته ی استیونز میکند و زمانی را به تصویر میکشد که پیشخدمت مردی بلند پایه به نام لرد دارلینگتون بود . گذشته ای که گاهی به آن افتخار میکند  و گاهی از آن فرار .
 برداشت شخصی من این بود که حتی آنجایی که به گذشته افتخار میکند هم دارد از آن فرار میکند . .
نجف دریابندری الحق و الانصاف برای ترجمه ی این اثر کم نگذاشته و توانسته لحن خشک و رسمی استیونز را به زیبایی هرچه تمام تر در بیاورد .
.
داستان روند کندی دارد و اگر دنبال تعلیق و ماجرایی پر کشمکش هستید ، یا اینکه در رمان خواندن تازه کارید پیشنهاد میکنم سراغ این اثر نروید . .
بازمانده ی روز ، حوصله میخواهد . حداقل آنقدری که بنشینی ۱۰۰ صفحه ای پشت سر هم حرف های خشک و‌ رسمی سیاستمداران بلند پایه ای که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را بلغور میکنند ، بخوانی و کتاب را کنار نگذاری .
        
                راوی داستان مردی است که دوران نوجوانیش را با زبانی طنزگونه روایت میکند . او که خانواده اش از مخالفان حکومت وقت آرژانتین اند ، وقتی می فهمند مامور ها دنبالشان اند، یک‌شبه خانه و زندگی شان را میگذارند و میروند .
با اینکه داستان روندی آرام و کم حادثه دارد ولی چنان پر تعلیق و منسجم روایت شده که من تقریبا یک روزه خواندمش . (البته قطع بودن اینترنت هم مزید بر علت بود) . 
داستان از ۵ فصل تشکیل شده که نویسنده هر فصلش را به اسم یکی از زنگ های مدرسه نام گذاری کرده (زنگ تاریخ ، زنگ نجوم ، زنگ زیست شناسی و ...) و در هر زنگ ، لابلای داستان، جهان بینی خودش را در لفافه به خورد مخاطب میدهد .

فیگراس با اینکه کامچاتکا را به صحنه ی جنگ و جدل با حکومت تبدیل نمیکند ولی تا پاراگراف آخرِ داستان گاهی با روایت استادانه و گاهی در لابلای طنزهایش طعم مبارزه را به مخاطب میچشاند . 
در آخر اگر بخواهم کامچاتکا را جوری تعریف کنم که هم حق مطلب ادا شده باشد و هم داستان اسپویل نشود ، باید بگویم کامچاتکا داستان لحظه هاییست که در آستانه ی شکست به نقطه ی امنی عقب نشینی میکنیم و بعد از تجدید قوا ، وقتی نفسمان چاق شد و شرایط را مناسب دیدیم ،دوباره حمله کرده و حریف را در هم میکوبیم . کامچاتکا همانجاست ، همان نقطه ی امن .
        
                در دوره ای که همه ی ادبیات ها ضد جنگ شده اند و روح حماسه را در انسان خفه کرده و با چنگال های هراسناکشان ،ترس از ظلم ستیزی را در مردم نهادینه میکنند ، تصمیم گرفتم کتابی معرفی کنم که شاید اندکی لذت سلحشوری را در خواننده زنده کرده و شروعی باشد برای مطالعه ی این قبیل کتاب ها .
.
اگر فیلم revenant را دوست داشته باشید ، احتمالا «داستان یک انسان واقعی » را هم دوست دارید .
«داستان یک انسان واقعی» سرگذشت یک حماسه است . حماسه پرشوری که با یک جنگ هوایی آغاز میشود و با یک جنگ هوایی به پایان میرسد . حماسه ای روسی که خواننده را تا لحظه ی به پایان رسیدن کتاب رها نمیکند ، با جان و خون او می آمیزد و در آخر روح حماسه را در او زنده میکند .
.
داستان، سرگذشت خلبانی روس است که در یک نبرد پر زد و خورد هوایی با آلمانی های نازی ، هواپیمایش هدف قرار گرفته و سقوط میکند . او که قبل از زمین خوردن هواپیما ، اجکت کرده در جنگل هایی که جزء خاک آلمان است به زمین میخورد . با اینکه هر دو پایش میشکند برای اسیر نشدن به دست آلمانی ها تصمیم میگیرد به سمت خاک شوروی حرکت کند ...
.
این کتاب را اولین بار یکی از دوستانم بهم امانت داد . یادم است کتاب را از بس به این و آن داده بود ، زهوارش در رفته بود . شیرازه اش از هم پاشیده بود و وقتی بازش میکردی ،کاغذهای شنبه یکشنبه اش مثل دل و روده ی گوسفند قربانی میزد بیرون . 
یادم نیست چقدر طول کشید ولی فکر نمیکنم بیش تر از سه روز شد که تمامش کردم .
سه روز در اوج درس و امتحان ، کتاب را میخواندم و دلم نمی آمد زمین بگذارمش .

بعد از اینکه به دوستم تحویلش دادم مدتها کتابفروشی های شهر را میگشتم تا بخرمش و در آرشیو شخصیم داشته باشمش ولی نبود که نبود . .
چند سال بعد توانستم یک نسخه قدیمی صحافی شده اش را پیدا کنم.
        
                از مهم ترین و تاثیرگذارترین مولفه های یک رمان خوب ، اسم گیرا و تاثیرگذار آن است . اگر اسم یک رمان بتواند مخاطب را به خواندنش ترغیب کند ، یعنی نویسنده در انتخاب اسم موفق بوده .
نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است ، به جرات یکی از بهترین اسم هایی است که در این چند سال بر روی جلد کتابی دیده ام . اسمی که همان اول کار مثل خوره می افتاد به جان مخاطب و سوالی در ذهنش میسازد که : در این داستان چه چیزهایی قرار است نماد و نشانه ی کهن الگوی پیرنگی داستان یونس و نهنگ باشند ؟
این سوال تعلیق ساز باعث میشود کسی هم که حتی از کتاب خواندن متنفر است ، ترغیب شود و کتاب را حداقل دست بگیرد و چند صفحه ای از آن بخواند .
اما چیزی که توی ذوق میزند ، عدم تناسب طرح جلد با نام کتاب است . با اینکه چوب کبیرت های کنار هم چیده شده برای اکثر مردم تداعی کننده ی بازی های دوران کودکی و خانه و شهرسازی های ماکتی است ، ولی پیدا کردن وجه مشترک بین چوب کبریت و نهنگی که یونس را خورده بود شاید کار هرکسی نباشد .

شروع کتاب اما شروع نسبتا خوبی است . شروعی که با همان چند جمله اول شخصیتی را تصویر میکند که نهنگ زمانه او را در آرواره های درهم گره خورده ی خود حبس کرده و او که نه راه پس دارد و نه راه پیش ، منفعلانه با روزمرگی هایش میسازد و سعی میکند خود را در همین وضعیتی که هست حفظ کند . وضعیتی که به زودی شاهد تغییراتی ناخواسته است ...

سعید محسنی در این داستان ، شخصیتی را خلق کرده که در دل نهنگ اجتماع گیر افتاده و هر روز عرصه بر او تنگ تر میشود . مردی که بعد از 33 سال هنوز مجرد است و همراه مادر بیمارش در خانه ای نسبتا کوچک زندگی ساده ای را میگذراند . خانه ای که شوهر خواهر نااهلش چشم طمع به آن دارد به هر ضرب و زوری که هست میخواهد آن را از چنگشان درآورد .
این مرد که در کتابخانه ای کوچک و کم مراجع کار میکند ، درگیر ماجرایی عاشقانه با دختری میشود که با وجود نداشتن شرایط ثبت نام در کتابخانه ، هرروز برای گرفتن کتاب ، به آنجا سر میزند . ماجرایی عاشقانه که شاید دربرابر او قرار گرفته تا مسیر زندگی کسل کننده و کم هیجان او را دستخوش تغییراتی بزرگ کند . 
نویسنده همانطور که در انتخاب اسمی پر تعلیق برای کتابش موفق بوده ، در ایجاد تعلیق داستان هم خوش درخشیده است . حضور و رفتار عجیب دختر و ماجرای عاشقانه ی بین آنها ، کشمکشی است که هر مخاطبی را به ولع می اندازد . 
او که در این کتاب قصدش روایت یک چالش عمیق در دل یک روزمرگی بی پایان است ، با قلم سرراست و طنزگونه اش توانسته به خوبی از پس آن بر بیاید . تک جمله های کوتاهی که به توصیف کم هیجان و پر جزییات ساده ترین اتفاقات زندگی می پردازد باعث شده مخاطب از همان اول کار متوجه شود با داستانی از زندگی پژمرده یک شخصیت افسرده طرف است . 
داستان با اینکه از قوت خوبی برخوردار است اما خالی از ضعف نیست . برخی از قسمت های داستان کمکی به جلو رفتن سیر داستان نمی کند ، بعضی از دیالوگ ها بی دلیل کش آمده اند و یکی دو صحنه از داستان توجیه منطقی ندارد که به دلیل اسپویل نشدن ، از گفتنش خودداری میکنم . 
در پایان ، اگر به داستان های ایرانی علاقه مندید ، باید بگویم با رمانی طرفید که سرش به تنش می ارزد . رمانی که حرف برای گفتن دارد و اگر چشممان را به روی ضعف هایی که در آخر اشاره کردم ببندیم ، پس از تمام شدنش میگویم : «رمان خوبی بود» . و حداقل چند روزی ذهنمان را درگیر میکند .
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            کاترین:  بیا موضوع جنگ رو کنار بزاریم. 
هنری: خیلی سخته! چون دیگه هیچ کناری نمونده که جنگ رو اونجا بزاریم

وداع با اسلحه داستان جوانی آمریکایی است که داوطلبانه وارد ارتش ایتالیا شده . عاشق دختری به نام کاترین میشود و سختی های زیادی را تحمل میکند تا از جنگ فرار کند...
داستان عشقیست که در بطن جنگ شکل میگیرد و با پایانی تلخ، تمام میشود
داستان جنگیست که بی رحمانه حتی آنهایی که موفق میشوند از دستش فرار کنند را به کام مرگ میکشد و جز مرده ای متحرک از آنها باقی نمیگذارد.

این رمان دقیقا نقطه مقابل داستان یک انسان واقعی است . پوریس پوله وی در یک انسان واقعی خلبان جوانی را تصویر میکند که علیرغم سختی های فراوان و از دست دادن پایش در میدان جنگ ، تلاش میکند دوباره به میدان باز گشته و یکبار دیگر حمله ی هوایی به دشمن را تجربه کند . 
با اینکه جنگ طلب نیستم و از جنگ دل خوشی ندارم ولی از رمان هایی مثل «داستان یک انسان واقعی» بیشتر خوشم می آید. روح حماسه را بیشتر از ترس و فرار از جنگ دوست دارم.

وداع با اسلحه را بخوانید چون یک شاهکار است. همینگوی با اینکه این داستان را با قلمی بسیار سبک و روان نوشته ولی جنگ را استادانه توصیف کرده و تصاویری خلق کرده که مطمئنا مدتها در ذهن خواننده خواهد ماند.
.
          
            حقیقت جویی ، نو اندیشی دینی و فلسفه جمع شده اند تا رمان دمیان همچون ققنوسی از خاکستر دین و اسطوره سر بیرون آورد .
.
دمیان داستان تقابل خیر و شر است . داستان هابیل و قابیل درونی انسان که هربار یکی از آن ها غلبه کرده و افسار روح و جسم را بدست میگیرد به هر سمت و سویی که دلش میخواهد میکشاند . داستان تولد اندیشه ای نو ست از دل حقیقت جویی . داستان شکاندن تخم دنیاست و سر برآوردن از آن به سوی حقیقتی نو .
.
امیل سینکلر در این داستان به دنبال حقیقتیست تا روح پر جنب و جوشش را تسلی دهد . حقیقتی که گاهی ظاهری خیرگونه به خود میگیرد و گاهی ظاهری شرور .
امیل به دنبال این حقیقت و این به اصطلاح «خدا» بنیان های فکریش را بارها خراب کرده و میسازد و انقدر پیش میرود تا معبود حقیقی خویش را می یابد .
حال سوال اینجاست که این حقیقت از چه جنسی است؟! خیر مطلق؟! شر مطلق ؟! یا هردو ؟!
.
.
دمیان شاید نتواند اعتقادات ما را دچار تزلزل کند ولی حداقل بهمان یاد میدهد در مسیر جستجوی حقیقت ممکن است لازم باشد برخی و یا حتی همه ی باور های پیشین خود را کنار گذاشته و دل به حقیقت تازه مکشوف ببندیم. .
دمیان را بخوانید اگر حقیقت برایتان ارزشمندتر از تعصب است .
          
            قلم سیامک گلشیری را همیشه دوست داشته ام .
برعکس عمویش هوشنگ که قلم خارق العاده اش به آرایه پردازی ، توصیف و روایت های تو در تو و پیچ وا پیچ معروف است ، قلم او سرراست و ساده است . قلمی است که بجای بازی های پر رمز و راز ، به جلو بردن تصویری روایت میپردازد و شاید همین برگ برنده ای است که سیامک را اینچنین موفق کرده .
.
مخاطبین سیامک ، داستان هایش را راحت میخوانند ، راحت میفهمند و راحت زندگی میکنند . داستان هایش مثل زندگیست . جان دارد و جریان . کتاب را که باز میکنی ، همه چیز جان میگیرد و خودت را میبینی که وسط داستان ایستاده ای . هر طرف که سر بگردانی ، سیامک برایت تصویرش کرده . هیچ چیز داستان از زیر دستت در نمی رود . 
همه ی شخصیت هایش واقعی اند . مثل آدم های واقعی حرف میزنند . مثل آدم های واقعی غذا میخورند و مثل آدم ها واقعی زندگی میکنند .
.
رژ قرمز ، مجموعه داستانیست برآمده از دل اجتماع . برآمده از دل زندگی هایی که اطرافمان جریان دارد و شاید حتی خیلی هامان تجربه اش کرده باشیم .
سیامک ، خواسته یا ناخواسته ما را به دل زندگی هایی میبرد که غالبا در حال فروپاشی است . زندگی هایی با فضای سرد و بی روح که تنهایی از در و دیوارشان میبارد . زندگی هایی که با خیانت و بی مهری عجین شده و بعضا آنچنان سست اند که با یک اتفاق زیر و رو میشوند .
اکثر داستان های این مجموعه فضا و لحن مشترکی دارند و حوادثی موتیف وار در آنها اتفاق می افتد که نه تنها خسته کننده نیست ، بلکه آرام آرام بر روح مخاطب مینشیند .
.
بعضی ها به این چنین داستان ها خرده میگیرند ،ولی من اتفاقا از آنها لذت میبرم و تاییدشان میکنم . مگر نه این است که داستان نویس آمده تا بجای گفتن ، نشان دهد؟! خب سیامک هم دارد همین کار را میکند . دارد عمق فاجعه را به ما نشان میدهد.
محال ممکن است ، کسی این مجموعه داستان را بخواند و بازهم علاقه مند چنین زندگی هایی باشد . 
کافی است هرزچندگاهی فنجان قهوه ای بگذارید کنار دستتان و یکی از داستان های رژ قرمز را بخوانید . آنوقت قدر زندگیتان و تک تک لحظات باهم بودن و وفاداری را خواهید دانست .
.
          
            نام حمیدرضا آتش برآب را روی جلد کتاب ها زیاد دیده بودم ، ولی خودش را با برنامه «کتاب باز» سروش صحت شناختم . یک ساعت تمام محو صحبت هایش شده بودم ولی در آن چند دقیقه و چند ثانیه ای که شروع کرد در جواب سروش از اهمیت ادبیات روس بگوید و گریزی به ابله و آناکارنینا زد دیگر چیزی نفهمیدم . چند دقیقه فقط خیره شدم ، ذره ذره آب شدم و وقتی صحبت هایش تمام شد و به خودم آمدم، مو به تنم سیخ شده بود . با اینکه آناکارنینا نخوانده بودم ولی خودم را در لحظه ی وداع آنا ، کنارش دیدم و جهانی را تجربه کردم که قبل از آن حتی حسش هم نکرده بودم .

همیشه در مواجهه با ادبیات روس با گارد بسته جلو میرفتم ولی آن روز حس کردم استاد آتش بر آب آمده تا من هم بتوانم در ادبیات روس غرق شوم . تا من هم بفهمم این روس هایی که همه جا حرفشان هست ، در ادبیاتشان چه غوغایی به پا کرده اند . همان موقع بود کتابهای ترجمه ی او را گذاشتم در اول لیست خرید هایم و درست چندماه بعد که پول دستم آمد ، اولین کاری که کردم چند جلد از آثارش را خریدم .

با قمارباز شروع کردم و حالا دارم مرشد و مارگاریتایش را میخوانم . فقط میشود گفت بینظیر است ترجمه هایش . ترجمه هایی که تک تک جملاتش حساب شده است و با قلم داستانی و جذاب ، خواننده را به عمق ماجرا میبرد . 
ترجیح دادم به جای نوشتن از قمارباز که هزاران نقد و نظر قوی و گردن کلفت درباره اش نوشته شده ، از ترجمه ی عالی استاد بنویسم .
از ترجمه ای که محال ممکن است اگر شیرینی اش را چشیدی ، دنبال دیگر آثارش هم نروی ... منی که همیشه از خواندن ادبیات روس وحشت داشتم ، حالا حس میکنم گمشده ای که مدت ها در ادبیات دنبالش بودم ، همین ادبیات روس است . 
دلم میخواهد هرچه هست را بخوانم . دلم میخواهد با ترجمه استاد بخوانم.

حمیدرضا آتش برآب دیگر برای من فقط یک اسم ، روی جلد یک کتاب نیست . حتی برایم یک مترجم زبردست و ماهر که کتاب هایش را حتما باید بخوانم هم نیست . برایم یک نقطه ی عطف است . یک دریچه به ادبیات روس که حس میکنم به رویم باز شده تا من هم بتوانم ادبیات روس را با تمام وجود لمس کنم .

در آخر اگر بخواهم حمیدرضا آتش بر آب را تعریف کنم ، فقط میتوانم بگویم : او کتاب ترجمه نمیکند . کتاب را زندگی میکند و آن زندگی را روی کاغذ به جریان می اندازد.
.
          
            قبل تر ها در یادداشتی که بر «نهنگی که یونس را خورده بود هنوز زنده است» نوشته بودم گفتم که نام کتاب از بهترین نام هایی است که دیده ام و حالا با کتاب تازه ی سعید محسنی ، یقین کردم ام که او در انتخاب نام برای کتابهایش رودست ندارد . حداقل تا حالا نداشته .

نام کتاب های محسنی جان دارد. زنده است و حتی اگر قصد خواندن کتاب را هم نداشته باشی ناخودگاه می افتد به جان ذهنت و اگر محلش نگذاری میشود سوهان روح ، میشود خوره ای که از داخل مغزت را سوراخ میکند. و در این جدیدترین کتابش سوال این است که چه چیزی قرار است برسد به دست لیلا حاتمی ؟! و این یعنی تعلیق . این یعنی نویسنده قدم اولش را محکم برداشته .

رمان جدید محسنی ، رمانی اپیزودیک است. رمانی با ۴ اپیزود که فصل اولش با نامه ای از اسماعیل برای دوست دوران سربازی اش سامان که سالهاست او را ندیده ولی میداند دستی بر آتش سینما و تاتر دارد آغاز میشود . نامه ای  همراه یک کلاه که سامان باید آن را به دست لیلا حاتمی برساند تا به وصیت دوست مرده ی اسماعیل عمل شود .

در فصل دوم سر و کار مخاطب با دست نوشته های  امیررضا (همان مرده ی وصیت کرده) است  و دقیقا همینجاست که باید بفهمیم با رمان ساده و سرراستی روبرو نیستیم . نوشته هایی که به شیوه «تو راوی» یا همان دوم شخص نوشته شده و سراسر، سیلان ذهن نویسنده اش است . سیلانی که پرش های با پُل و بی پُلش قرار است نشانه هایی از شخصیت امیررضا و زندگی اش  به ما بدهد ...

چیزی که در فصل ۳ و ۴ شاهدش خواهیم بود زندگی شخصی سامان (کسی که قرار است واسطه ی رسیدن کلاه به دست لیلا حاتمی باشد) است و تاثیری که این نامه و کلاه روی آن دارد. اما اینکه اصلا چرا کلاه و اصلا چرا لیلا حاتمی؟! سوال هایی است که جوابی سرراستی برایش در داستان نیست .

رمان جدید محسنی در اصل یک ماجرای پر تعلیق است که میخواهد ما را بیندازد وسط ماجراهای زندگی شخصیت هایش . شخصیت هایی که قرار است با یک کلاه و یک وصیت محک بخورند و این ماییم که با خواندن داستان به قضاوتشان خواهیم نشست...
اما در آخر باید بگویم کلاه سبز و لیلا حاتمی چیزهایی نیستند که برای پر کردن داستان از دست نویسنده دررفته باشند. درست است که در داستان اشاره‌ی ملموسی به چرایی‌شان نمی‌شود ولی فکر میکنم اینها(مانند نام کتاب) از همان برگ برنده‌های سعید محسنی است. از همان تعلیق‌هایی که اینبار قرار است بعد از تمام شدن داستان به جانمان بیفتند و نگذارند راحت از کنارشان رد شویم...
          
            ویکنت دو نیم شده همان داستان همیشگی تقابل خیر و شر است ، اما اینبار در لباسی نو . کالوینو که همچون برخی از نویسندگان آمریکای لاتین فضای داستان هایش رنگ و بویی جادویی دارند ، در این کتاب که اولین اثر از سه گانه نیاکان ما را تشکیل میدهد به روایت داستان شخصی به نام «ویکنت مداردو دی ترالبا» میپردازد که در جنگ با عثمانی ها جلوی توپ جنگی قرار میگیرد و پس از اصابت گلوله ی توپ، از وسط دو نیم میشود . نیمه ی راست به سرعت پیدا شده و تحت درمان قرار میگیرد و پس از مداوای کامل به دیارش بازمیگردد، اما از نیمه ی چپ خبری نیست. نیمه ی راست حالا در فضایی جادویی که از مولفه های رئالیستی خالی نیست در شهر (یا روستا) خود به شرارت شهره میگردد . او که گویی ریشه ی عطوفت و عشق در وجودش خشکیده، هر جاندار و بی جانی را دربرابر خود میبیند از وسط شقه میکند و غیر از این در مواجهه با اهالی شهر ، همواره آنها را فریب داده و بدترین کارها را در حقشان مرتکب میشود . این شرارت ها کوچک و بزرگ و آشنا و غیر آشنا نمی‌شناسد ، حتی راوی داستان که خواهرزاده ویکنت است نیز از این اعمال در امان نیست .
داستان اما جایی جالب میشود که سر و کله ی نیمه ی چپ ویکنت در شهر پیدا می شود و این تقابل قدیمی ، اینبار در فضایی جادویی با درون مایه ای طنز شکل میگیرد . 
داستان را بیش از این لو نخواهم داد و چشیدن شیرینی مابقی ماجرا را به عهده مخاطب میگذارم اما در پایان ذکر چند نکته ضروری است :

کالوینو قلمی ساده و سرراست دارد اما در عین سادگی، نیش و کنایه هایش را در لفافه به موضوع مورد انتقادش وارد میکند

مهم ترین مولفه آثار رئالیسم جادویی، واقعی جلوه دادن اتفاقات خارق عادت توسط نویسنده است ، به طوری که نه تنها شخصیت های داستان از مواجهه با آنها تعجب نکنند، بلکه مخاطب نیز حس خیالی و غیر واقعی بودن نسبت به عالم داستان نداشته باشد .
هنرمندی کالوینو در روایت داستان، آنهم در بزنگاه‌های جادویی اثر بر کسی پوشیده نیست .

اثر خالی از اشکال نیست و پایان بندی آن نیز چندان چنگی به دل نمی زند اما همین جرات و جسارت نویسنده در اوایل راه نویسندگی و آزمودن خود با طرحی کلیشه ای در قالب فرمی نو ، قابل تقدیر است.
          
            «حواست هست» مجموعه‌ای از خرده‌روایت‌های مادرانه-همسرانه است، که با لحن داستان‌گون خود به لایه‌های عمیق زندگی راوی نفوذ کرده و به زیبایی هرچه تمام آن را واکاوی می‌کند.
.
راوی که مادری جوان به نام مریم است، در هر بخش این مجموعه، ماجرایی را در بستر زندگی مشترک با همسرش سعید و دختر کوچکش فاطمه روایت کرده و لابلای همین ماجراهای شیرین، دغدغه‌هایش را با مخاطب درمیان میگذارد. دغدغه‌هایی که یا رنگ و بوی تربیت فرزند دارند یا سبک و سیاق مهارت‌های زن و شوهری
.
تجربه‌ی شخصی خودم از خواندن این کتاب تجربه‌ی شیرینی بود. با اینکه در بعضی زمینه‌ها با نویسنده دغدغه‌های مشترکی نداشتم اما چون باعث شد از زاویه‌ی جدیدی به یکسری از اتفاقات زندگی نگاه کنم که تاحالا توجهی بهشان نداشته و گاها خیلی ساده از کنارشان گذشته بودم، برایم لذت‌بخش و دل نشین بود.
.
اگر شما هم دنبال کتابی هستید که با قیمت مناسب(۱۲ هزار تومان)، حجم کم(حدود ۱۰۰ صفحه) و قلم بسیار پخته و روان یکی دو ساعت غرق لذتتان کرده و در عین‌حال تلنگر‌ی به زندگی مشترک حال یا آینده‌تان بزند، من این کتاب را خیلی مناسب میدانم.
.