امیررضا

امیررضا

@amirrezajalilifard

9 دنبال شده

7 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

کوری

4.0

15

        همه چیز از پشت چراغ قرمز شروع میشود .مرد درحالی که انتظار سبز شدن چراغ را میکشید با فریاد های ترس آلود، دیگران را از کوری ناگهانی اش مطلع میکند. این کوری با دیگر کوری های معمول فرق اساسی دارد، همه چیز سفید است.
به مرور زمان این کوری «سفید»شیوع پیدا میکند و فراگیر میشود…

در این داستان اشخاص و مکان ها اسم ندارند.

ژوزه ساراماگو در لایه زیرین داستان پاد آرمان شهری خود به مسائل سیاسی و اجتماعی میپردازد و به کرّات با جمله های طعنه آمیز، مذهب و روحانیون دینی را مورد خطاب قرار میدهد.داستان سراسر هیجان و پر اتفاق دنبال میشود. شخصیت های داستان بجا و مناسب بودند. هر کدام از آن ها به واسطه داشتن جهان فکری خاص خود خواننده را شیفته خود میکنند. ساراماگو با پرداختن به جزئیات و توصیفات دقیق، به داستان جذابیت بیشتری بخشیده است. 

 نوع نگارش ساراماگو بسیار جالب است. فقط از نقطه و ویرگول استفاده کرده و جملات بلند به کار برده .گفت و گو ها مشخص نیست از جانب چه کسانی رد و بدل میشود ولی پیچیدگی ندارد و خواننده میتواند متوجه شود (هر چند بعضی مواقع تشخیص دشوار است) 

کتاب «بینایی»هم در ادامه همین کتاب نوشته شده  

در نهایت کتابی پر محتوا و جذابی بود…
      

40

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

امیررضا پسندید.
          فهرست کتاب، داستانی از تنهایی، غم فقدان، دوستی، تعلق، محبت، زندگی و البته کتاب‌هاست.

داستان از منظر دو شخصیت یعنی موکش و آلیشیا در لندن روایت می‌شود. موکش پیرمردی کنیایی که سالهاست به انگلیس مهاجرت کرده و دوسالی است که همسر کتاب‌دوستش، ننا را در اثر سرطان از دست داده است. او سه دختر دارد که بعد از فوت همسرش خیلی مراقبش هستند.

آلیشیا دختر نوجوانی که با برادر بزرگترش، ایدن و مادری که افسردگی دارد در خانه‌ای پر از غم و وحشت زندگی می‌کند. او به تازگی در تعطیلات تابستان به پیشنهاد برادرش و از روی بی‌میلی در کتابخانه به عنوان کتابدار شروع به کار کرده است.

داستان حول زندگی این دو شخصیت، اتفاقاتش و آشنایی و دوستی عجیب‌شان در کتابخانه می‌چرخد.

آلیشای کتابداری که هیچ از کتاب‌ها نمی‌داند و پیرمردی که برای خارج شدن از حاشیه‌ی امنش، برای اولین بار پا به کتابخانه می‌گذارد.

و فهرست کتابی که آلیشیا به طور اتفاقی پیدا می‌کند. حسی او را به سمت کتاب‌های این فهرست می‌کشد. همزمان با خواندن کتاب‌ها، آن‌ها را به موکش معرفی می‌کند که باعث می‌شود آن‌ها بدون آنکه وجه اشتراکی داشته باشند، دنیایی مشترک بیابند و سفره‌ی دلشان را پیش یکدیگر باز کنند. دوستی‌ای که فکرش را هم نمی‌کردند.

فهرست کتاب از آن داستان‌هایی‌ست که از جادوی کتاب‌ها حرف می‌زند. از این اشیای بی‌جان و کارهایی که از دست‌شان بر می‌آید. چه آدم‌ها که از ورطه نابودی نجات یافتند و چه آد‌م‌هایی که به واسطه‌ی کتاب‌ها به هم نزدیک شدند.

در کنار همه‌ی این‌ها، تا به حال کتابی که در آن از اصطلاحات زبان هندی، فرهنگ و جشن‌هایشان در معبد و یا غذاهایشان نخوانده بودم و این موضوع برایم جدید و جالب توجه بود.

با وجود کشش داستان، همان‌طور که گفتم این کتاب جز کتاب‌های راحت‌خوان محسوب می‌شود و به طور کل می‌توان موضوعش را کمی کلیشه‌ای دانست. همچنین در برخی قسمت‌ها اشکالات نگارشی دیده می‌شد که از نشر میلکان انتظار نمی‌رفت.

در مجموع این کتاب را به دوست‌داران کتاب و کتابخانه، افرادی که با غم فقدان دست و پنجه نرم می‌کنند و علاقه‌مندانِ ادبیات داستانی، پیشنهاد می‌کنم.

احتمالا می‌توانید از این کتاب در استراحت‌های عصرگاهی در کنار نوشیدن چای، لذت ببرید.
        

12

امیررضا پسندید.

6

امیررضا پسندید.
          کتاب به طور کلی این ادعا را دارد که با استفاده از چارچوب مفهومی فراهم شده توسط «نظریه فضیلت‌» قادر است «اشخاص دانشگاهی» و «نهاد دانشگاه» را نقد کند که البته ایده‌ی جذاب و معقولی است و نویسنده، آنجا که مستقیما آستین را برای این کار بالا زده تا حد خوبی از پس آن برآمده است. همین تمایز قائل شدن میان جایگاه افراد و نهادها نشان می‌دهد نویسنده از ابعاد مختلفی که نظریه فضیلت به موضوع دلالت‌هایی دارد آگاه است و سعی کرده از دریچه‌های متفاوتی به موضوع بنگرد.  اما ذکر چند نکته در نقد اثر خالی از لطف نیست: نقل قول‌های این کتاب از متون دیگر به شدت زیاد است! طوری که در برخی فصول اینطور به نظر می‌رسد که نویسنده قرار است نتایج پژوهش‌های دیگر را بی کم‌وکاست در کتاب ذکر کند و هیچ مشارکتی در پروراندن بحث با چارچوب مورد ادعا نکرده است. همچنین این قابلیت وجود داشت که فضیلت‌های بیشتری را برای نقد به میان بکشد و همان‌طور که خودش نیز تصریح کرده است، وجود رابطه‌ی وثیق بین فضائل مختلف را نشان دهد. نکته‌ی قابل توجه دیگر این است که نگارنده مدعی است از فضیلت‌های فکری برای ارزیابی کار دانشگاهی بهره می‌گیرد اما به صورت تلویحی می‌پذیرد که فضیلت‌های فکری خود زیرمجموعه‌ای از فضیلت‌های اخلاقی اند و البته که به کل از آن‌ها غفلت ورزیده و رابطه‌ی مهم میان آن‌ها را علیرغم علم داشتن به آن نادیده گرفته؛ در حالی که اولا پذیرفتن این امر، چارچوب مفهومی‌اش را برای مواجهه با همه‌ی جنبه‌های دانشگاه و افراد دانشگاهی باز می‌کند و ثانیا نشان می‌دهد که اثر بیشتر در تلاش است تا نقدی اخلاقی باشد و نه صرفا معرفتی.
به طور کلی انتظارم این بود که دوز «پژوهشی» اثر بیش از دوز «مروری» آن باشد اما با وجود همه‌ی نقص‌های یاد شده، این کتاب را شایسته‌ی ۴ ستاره می‌دانم. شاید بهتر بود در نام‌گذاری کتاب تأکید کمتری بر «فضیلت» شود چون به نظر می‌رسد که مفهوم یاد شده برخلاف آنچه که انتظار می‌رود محور اصلی ارزیابی‌های کتاب نیست و مخاطب که لزوما با گستره‌ی مفهومی فضیلت‌ها و قابلیت‌های آن آشنا نیست برای نقد و مصداق‌یابی تنها گذاشته شده است. 
مخاطبانی که بدون آشنایی با «نظریه فضیلت» یا «فلسفه دانشگاه» به سراغ این کتاب می‌روند حتما از آن خواهند آموخت و با آن که می‌توانست کتاب بهتری باشد اما بینش و بصیرت خواننده‌ی عام دانشگاهی را چندین پله ارتقا می‌دهد.
        

14

امیررضا پسندید.

5

امیررضا پسندید.

1

امیررضا پسندید.

1

امیررضا پسندید.
          یک رمان شگفت انگیز

ماخونیک نوشته محسن فاتحی نویسنده مشهدی متولد 56 کاری بود بسیار خواندنی که از خوندنش لذت زیادی بردم. یک اثر جذاب پرماجرا که مخاطب رو به خوبی همراه خودش می‌کنه .در ادامه سعی می‌کنم کمی در مورد این داستان صحبت کنم.

خلاصه داستان:

راوی بی‌نام داستان گورکنی است که در واقع به شرح خاطرات خودش از زندگی می‌پردازه . زندگی بسیار پرماجرا و پر اتفاقی که در اون شخصیت‌های مختلفی حضور دارند و هم‌چنین به یک محدوده خاص جغرافیایی نیست و در مناطق مختلف ایران روایت میشه. روایت‌های موازی داستان و عدم تبعیت از روایت خطی باعث جذابیت بیشتر داستان شده. اتفاقات گوناگون و ضرباهنگ بالای داستان باعث میشه کشش بالایی داشته باشه. ابدا در طول داستان نشانه ای از اطناب در کلام نویسنده و کند پیش رفتن داستان ندیدم. 

ویژگی‌های داستان:

یکی از ویژگی‌هایی که بالا بهش اشاره کردم روایت‌های موازی و غیرخطی داستان بود. مثلا شخصیتی وارد ماجرا میشد و سپس با یک فلش بک به گذشته، داده‌های مختلفی از اون شخصیت به مخاطب ارائه میشد. ویژگی مهم ماخونیک نثر محسن فاتحی است.یک نثر مستحکم جذاب غنی شبیه به قلم محمود دولت آبادی. نویسنده در طول داستان ارجاعات فراوانی به ادبیات کهن داشته و تسلط بالای او رو در این زمینه نشون میده. داستان به این شکل روایت میشه که در خلال روایت ماجراها ما پرانتزهای زیادی می‌بینیم؛ حدود دویست پرانتز. داخل پرانتزها جملاتی از کتب معروف ادبیات کهن آورده شده که در انتهای کتاب هم منابع اون ذکر شده. میشه عبارات داخل پرانتز رو نخوند و روایت اصلی قصه رو پیش برد،بله، خوندن این عبارات باعث میشه از سرعت مطالعه کاسته بشه، بله، اما خوندن عبارات پرانتزها واقعا شیرینی خاصی داره و حیفه وقتی نویسنده از این روش استفاده کرده ما نادیده و ناخوانده ازش عبور کنیم.خواندن این عبارات و تامل در موردشون برای من تجربه شیرینی بود که حتما در آینده بیشتر به نثر کهن سرزمینم توجه بیشتری خواهم کرد. این رمان باشکوه و شگفت انگیز ویژگی های دیگری هم داره. مثلا اسامی شخصیت‌ها که نامانوس و عجیب غریبند..به برخی از این نام‌ها توجه بفرمایید: آقانوج، ماخونیک، آلبالولو، الغیاث، کپود و .....همینطور که دیدید با اسامی امروزی سر و کار نداریم. علاوه بر انسان‌ها، اجنه و دیو هم در داستان حضور دارند که اونها هم اسامی سخت و عجیبی دارند.!! در ابتدای این مرقومه اشاره‌ای به جغرافیای داستان کردم. داستان در یک شهر و یک موقعیت روایت نمیشه. پس از حضور در خطه خراسان و شهرهای مختلفش، گذری به تهران زده میشه و بعد از اون کوه‌های زاگرس و غرب کشور میزبان شخصیت‌های داستان میشند. جایی از داستان که یکی از نقاط عطف قصه هم محسوب میشه، به دره مارها سفر می‌کنیم و همراه شخصیت‌ها میشیم و با ترس اونها همراه میشیم. داستان پرماجرای ماخونیک در سیستان به خاتمه میرسه و جنوب شرق کشور حسن ختامی است به سفر طولانی شخصیت های ماخونیک. اینجا یه اشاره‌ای هم به نام رمان بکنم.ماخونیک اسم شخصیت زن داستان است که در واقعیت نام روستایی است در خراسان جنوبی که به سرزمین لی لی پوتها شهرت داره. افراد روستای ماخونیک قد کوتاه هستند و همین باعث شهرت این روستا شده. نویسنده در مصاحبه ای علت گذاشتن نام روستا بر شخصیت زن داستان خودش رو این عنوان کرده که چون به زعم نویسنده زن ایرانی در وضعیت مناسبی قرار نداره، او نام ماخونیک رو به زن داستان نسبت داده. در جای جای داستان اشارات نویسنده به اساطیر مشهوده و ما با یک رمان نمادگرا سر و کار داریم که از نمادهای زیادی هم استفاده کرده.طبیعتا فهم و دریافت تمام این نمادها کار خواننده مبتدی چون من نیست و اگر بخوام به تمام نکات ریز و درشت داستان پی ببرم حتما باید چند بار کتاب رو بخونم. بدیهی است که خوانندگان حرفه‌ای تر میتونند بهره بیشتری از داستان ببرند. اگر بخوام یک جمع بندی از این قسمت داشته باشم، میتونم به نثر قوی محسن فاتحی و تسلط حیرت انگیز او به ادبیات کهن و حضور اساطیر و اجنه و به طور کلی تر تلفیق واقعیت و وهم و خیال و همچنین جغرافیای گسترده روایت شده در داستان اشاره کنم و اینها رو ویژگی های اصلی ماخونیک قلمداد کنم.

حرف آخر:

ماخونیک من رو شگفت زده کرد. ویژگی هایی رو داشت اگر قبل از خوندن کسی بهم می‌گفت احتمالا اصلا سمتش نمیرفتم. من میانه‌ای با رئالیسم جادویی و وهم و خیال ندارم و طرفدار رئالیسم هستم، منتهی ماخونیک تمام این تقسیم بندی ها رو زد زیرش و من رو بسیار مجذوب خودش کرد. قلم و نثر محسن فاتحی برای من بسیار دلنشین بود. محسن فاتحی مثل گنجی بود که لا به لای تبلیغات گسترده و مسموم اینستا و فضای مجازی گم شده بود و من پیداش کردم. منی که عطش سیری ناپذیری در یافتن نویسنده‌های باارزش ولی دیده نشده ایرانی دارم. در پی این واقعیت و خیال و اجنه و انسان و دیوی که آخر داستان سر و کله‌اش پیدا میشه، به نظرم ماخونیک شرح حال انسان امروزی بود. انسان امروزی که حتی اگر بخواد شرایط رو تغییر بده باز به موانعی رفیع‌تر از توانایی‌های درونی‌اش و  تلاش‌های بی وقفه‌اش برخورد می‌کنه. فضای ماخونیک فضایی تلخ و اندوهناک بود که بی‌رحمی سرنوشت و زندگی رو به خوبی نشون میداد. به قول الغیاث یکی از شخصیت‌های داستان: دو چیز هیچ‌وقت تمامی ندارد؛ اندوه و حمق بشر.

از خوندن ماخونیک بسیار راضی‌ام. درسته برای من اثر سخت خوانی بود اما میل و شوق گسترده ای که در من ایجاد کرد باعث شد این سختی رو تحمل کنم و لذتشو ببرم. از او دو رمان دیگر هم منتشر شده که حتما به اونها هم سری می‌زنم. احساس می‌کنم یک نویسنده قدر پیدا کردم.
 باز هم تاکید کنم واقعا قصد نوشتن ریویو برای این اثر رو نداشتم و میخواستم به یک 5 بدون ریویو اکتفا کنم اما پررویی کردم و نوشتم.نمی‌دونم، شاید هم ریویو رو پاک کردم... والسلام....
        

12

امیررضا پسندید.
          ارباب حلقه ها، دنیایی متفاوت و تخیلی...
نباید با انتظار برآورده شدن همه ی علاقه ها سراغ کتاب بروی. ارباب حلقه ها کتاب متفاوتی ست. باید یادت باشد همه ی نکات کتاب و همه جمله هایش مهم است و باید با دقت بخوانی، توجه ات فقط به تیکه های که دوست داری نباشد، وگرنه هم در این جلد و هم احتمالا در جلد های بعدی چیز هایی را متوجه نمی شوی.(اگر ذهنیتی از داستان و شخصیت ها نداشته باشی(میتونید آخر نقد منو بخونید اگه میخواید شروع کنید کتابو))
این یه نکنه ی منفی نیست، یه سبکه. برای این که بعداً با کشف چیز هایی، بیشتر لذت ببری؛ اما احتمالا می شود آن را به عنوان یک پیشنهاد قبول کرد.
من به این کتاب نمی گویم سنگین(از لحاظ وزنش چرا!) اما ترجمه ی ادبی قوی ای داشت.
حس و حالم موقع خواندن کتاب مثل وقت هایی بود که تازه وارد یک جمعی می شوی و به صحبت هایشان گوش می دهی، میدانی موضوع جذاب است و سعی می کنی بفهمی ولی نمی توانی درست از آن سر در بیاوری!
احتمالا به دو دلیل
بیشتر کتاب فکرم سمت افکار و زندگی خودم می رفت./۵۰ صفحه را ۴ خط یکی خواندم و ظاهرا چیز هایی را جا انداختم که باید می فهمیدمشان.
و یک چیز دیگر
نقش جادو در کتاب کافی بود؟
شاید نه. جایی که دغدغه هابیت ها نداشتن چراغ بود قطعا گندالف(گندالف تو فیلمش همون دامبلدور خودمونه، دوست داشتم بگم🙃) می توانست با چوبدستی اش نوری بی افشاند!
جایی که هابیت ها باید اورک ها را می کشتند چرا گندالف وقتی دیگران تیغه و شمشیر استفاده می کردند او کاری با جادو نکرد؟ 
نمی دانم. شاید هم من انتظار داشتم هری پاتر بخوانم.
و چند موضوع دیگر که فعلا نمی توانم جایی در نقدم برایشان اختصاص دهم.
از مجموعه ای که هر جلدش تقریبا ۷۰۰ صفحه ست نباید انتظار داشت ارزش خواندنش در جلد اول مشخص بشود و باید دید داستان چه طور تمام خواهد شد.
اما لذت بردم؟
بله. حتی بعضی صحنه ها غیر منتظره و جذاب بود. (بعضی جاها هم شبیه هری پاتر بود)
احتمالا از ۲ جلد بعدی بیشتر لذت می برم.
❌اسپویل❌( اگه واقعا لو رفتن حساب بشه)
حالا داستان چی بود:
یه روز جایی در اعماق کوه ها چندین حلقه ساخته میشه. قدرت مند ترین حلقه( این حلقه یکی از نقشاش مثل نقش شنل یادگاران مرگ هری پاتره، وقتی توی انگشتت فرو میکنی تورو نامرئی میکنه که دشمن هات تو رو نبینن. میتونی باهاش زنده بمونی.) دست یه مردیه که کسی به اسم سائورون(که مثل ولدمورته) اون مرد رو نابود میکنه و حلقه رو برای خودش برمیداره. یه اتفاقاتی میوفته که حلقه میوفته دست بیل بو. سائورون بدون حلقه فقط یه چشمه، نه جسم داره و نه روح خیلی کاملی. بیل بو یه پسری داره به اسم فرودو. حلقه به دست گندالف(که مثل دامبلدوره) به فرودو میرسه. هدف داستان نابودی حلقه ست. حلقه نباید به دست سائورون برسه. فقط همون جایی میشه نابودش کرد که ساخته شده.
یاران حلقه گروهی ان که برای نابودی حلقه تلاش می کنن که البته....(نمیگم لو میره)
هرچقدر بیشتر ارباب حلقه ها رو میخونم، بیشتر حرصم میگیره که هری پاتر همه ش ایده ست.
پ. ن.: خیلی داستانش جذابه نه؟
        

50