بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شایان مرشدی

@ShayanGadfly

12 دنبال شده

26 دنبال کننده

                      
                    
morshayan
http://virgool.io/@shayanmorshedi

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            روایت یک روان‌پزشک یهودی از اسارتش در اردوگاه‌ نازی‌ها... دکتر ویکتور فرانکل بنیان‌گذار مکتب لوگوتراپی یا معنی‌درمانی در روان‌شناسی است. طبق این مکتب، انسان وقتی می‌تواند رنج زندگی را تحمل کند که در رنج کشیدن معنایی بیابد. اما فرانکل از آن درمانگرهایی نیست که در اتاق گرم و نرم اش صرفا با بیماران گفت و گو کرده باشد، او در میانه جنگ جهانی به دست آلمان‌ها اسیر شده و در اردوگاه کار اجباری به همراه اطرافیانش اوج خفت و سختی و رنج را تجربه کرده و به لب مرز میان مرگ و زندگی می‌رسد، و مشاهداتش از رفتار و تصمیمات و چگونگی بقای دیگر زندانیان الهام‌بخش تئوری‌اش می‌شود. او درمی‌یابد که انسان نیاز دارد معنایی در دردهایش بیابد، وگرنه دوام نخواهد یافت... این کتاب، داستان غم‌انگیز اوست و در پایان نیز با تحلیل تجربیاتش، تئوری روان‌شناختی خود را تشریح می‌کند.

کتاب برای من فوق‌العاده بود. بیش از هر چیز این پرسش را در من ایجاد کرد که چگونه ممکن است چنین انسان‌های بی‌رحم و قاتلی وجود داشته باشد. روایت فرانکل نقطه قوت کتاب اوست، او می‌داند چگونه مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد و وی را با مسئله خود به خوبی روبرو کند. پس از خواندن بخش داستانی کتاب شما کاملا با وی احساس همدردی خواهید کرد. اواخر بخش داستانی، سر و کله تزهای لوگوتراپی پیدا می‌شود و خواننده در حیرت خواهدماند وقتی تناظر خوب تئوری با مشاهدات عینی فرانکل را می‌بیند. بخش آخر کتاب که صورت‌بندی منظم و فصل فصل لوگوتراپی‌ست کمی نسبت به بخش داستانی خشک و نچسب است و البته این عجیب هم نیست، و موارد و تجربیاتش از بیمارانی که خارج از اردوگاه درمان کرده، جالب است. 

من به شخصه روان‌شناس نیستم، ولی با همین شناخت کمی که از لوگوتراپی پیدا کرده‌ام، به نظر این تئوری دور از حقیقت نیست. افرادی در زندگی‌ام بوده‌اند که در همه چیز به بن‌بست رسیده بودند، زندگی برایشان بیهوده بود و سراسر رنج و استرس، اما وقتی معنایی در زندگی خود یافتند، وقتی توانستند هدفی برای خود پیدا کنند، مشکلات‌شان از جمله مشکلات روانی و ارتباطی‌شان حل شد. 

لوگوتراپی بر اهمیت معنا تاکید می‌کند، ولی به نظر من خوشبختانه معنای خاصی را برای زندگی مشخص نمی‌کند. خود فرانکل به نظر می‌رسد تحت تاثیر مذهب باشد، این را جای جای کتاب می‌توان حس کرد، اما او به شما نمی‌گوید معنای زندگی‌تان متاثر از مذهب باشد یا نه. او به افراد این آزادی را می‌دهد که خودشان معنایی برای زندگی‌شان بیابند و معنای هر کس مختص خود اوست. لوگوتراپی می‌گوید زندگی باید جهت داشته باشد، حال این که کدام جهت را خود فرد باید پیدا کند. از طرفی معنا یک چیز دلبخواهی و کاملا انتخابی نیست، معنا تا حدی به یک سری عوامل واقعی و ثابت نیز بستگی دارد و از این منظر از اگزیستانسیالیسم فاصله می‌گیرد. فرد باید معنایش را "پیدا کند." در مجموع ولی به اعتقاد فرانکل لوگوتراپی بیشترین آزادی را به فرد می‌دهد، و درمان‌گر صرفا به بیمار کمک می‌کند معنایی برای سختی‌ها بیابد، بر خلاف فی‌المثل روانکاوی که در آن درمانگر همه کاره است و روایتش از ضمیر ناخودآگاه و راه حلش را بایستی پذیرفت. و این چیزی‌ست که لوگوتراپی را زیبا می‌کند.

          
            
عجیب است! مردی در میانه جنگ جهانی دوم، خونین‌ترین و خشن‌ترین درگیری تاریخ بشر، داستانی چنین مملو از لطافت‌های کودکانه بنویسد. شازده کوچولو داستان معروف آنتوان دو سنت اگزوپری، نویسنده فرانسوی و خلبان متفقین در جنگ جهانی است که شهرت جهانی دارد. اگزوپری روایت خیالی خودش را مکتوب کرده، جایی که هواپیمایش وسط صحرای آفریقا دچار نقض فنی می‌شود و پس از فرود اضطراری و نگرانی بسیار، با مهمانی ناخوانده مواجه می‌شود. کودکی که از سیاره‌ای دیگر آمده، در آن سیاره با یک گل زندگی می‌کرده است و 7 سیاره دیگر را گشته و با آدم‌های عجیب و قریبش آشنا شده و حال به زمین آمده است. در طول داستان شازده کوچولو از زبان خلبان ماجراهایش را تعریف می‌کند.

واقعا عجیب نیست که این اثر اینقدر معروف است. شازده کوچولو بسیار سوال می‌پرسد، زیرا شگفتی‌های دنیا و آدم‌هایش برای او عادی نشده. و نویسنده به واسطه پرسش‌های شازده کوچولو است که مستقیم و بدون رودربایسی و بعضا به طرز کلیشه‌ای، باورها و سبک زندگی و اهداف انسان‌های عادی را به چالش می‌کشد. انسان‌های عادی‌ای که شازده کوچولو آن‌ها را آدم بزرگ می‌خواند و از کارهای‌شان تعجب می‌کند. این که آدم‌ بزرگ‌ها همیشه و همه جا کمیت برایشان مهم است، این که قیمت خانه چقدر است و جیب افراد چقد پول دارد و فلان زمین چند متر است و قد و وزن و سن و ... همه چیزهایی که در بند اعداد می‌آید، و گویا کیفیت در این بین اهمیت ندارد، عشق ورزیدن، شادابی، تعهد شازده کوچولو به گلی که دوستش دارد، این‌ها در چشم آدم بزرگ‌ها مهم نیست، آن‌ها فقط به بزرگی اعداد توجه می‌کنند و بس! شازده کوچولو به ما گوشزد می‌کند که معیارهای‌مان را باید عوض کنیم و از بند اعداد درآییم. و از آنجایی که آدم فضایی است به خوبی اشکالات زندگی‌هامان را می‌بیند.

شازده کوچولو را زودتر بخوانید! مخصوصا اگر عدد سن‌تان از 18 بیشتر باشد. چون آدم بزرگ‌ها خیلی تعجب و بعضا مسخره می‌کنند اگر بدانند فردی با این سن مشغول خواندن کتابی کودکانه است! آری، آدم بزرگ‌ها خیلی عجیب‌اند! :)

          
            یا علی مددی!
   دیگر کسی در این زمانه به قدم‌هایش فکر می‌کند؟ دیگر کسی حرمت خاکی را که از کف پای رهگذران بلند می‌شود، می‌داند؟ زمینی نیست، سیاهی لزجی است که خیابان‌هایمان را پوشانده. دیگر کسی همسایه‌ی خود را نمی‌شناسد چه برسد به اینکه بخواهد دست ناتوانی را در محله بگیرد! زمانه‌ی ما حتی از چند سال پیش‌مان بسیار متفاوت شده است. بعید است که نسل جوان امروز تصوری از سبک زندگی سنتی جامعه‌مان داشته باشد. پس چگونه می‌توان انتظار داشت که رمانی در فضای سنتی تهران قدیم نوشته شود و خواننده‌ی این نسل با آن ارتباط برقرار کند؟ تنها از پس یک نویسنده‌ی ماهر برمی‌آید که تصویرسازی داستانش را به گونه‌ای خلق کند که خواننده‌ با طی‌شدن زمان و گذشتن صفحات، بیشتر و بیشتر با آن حال و هوا ارتباط گیرد؛ و معتقدم «رضا امیرخانی» در این کار بسیار موفق بوده‌است. چرا که خود من هم چنین مشکلی را در درک داستان داشتم، ولی با جلورفتن داستان، دیگر احساس نزدیکی با شخصیت‌ها و اماکن می‌کردم و به راحتی خود را در کنار آن‌ها می‌دیدم.
   آیا تنها مهارت نویسنده در این است که ارتباط خوبی بین فضای داستان و خواننده ایجاد کند؟ پس محتوا را چه کنیم؟ یک رمان باکیفیت، هم محتوای خوب دارد و هم ساختار ظاهری خوب. در تفکر نسل جدید، تنفر عمیقی نسبت به سنت ایجاد شده است. در اینجا مجال علت‌شناسی نیست ولی یکی از دغدغه‌های مهم بررسی همین مسئله است. آیا هیچ آموزه و نکته‌ی مثبتی در سنت پیدا نمی‌شود؟! آیا آموزه‌ها و سبک سنتی با سبک مدرن به‌کلی ناسازگار است؟! ولی نویسنده با این طرز تفکر مخالف است. او در تلاش است ساختارها و رسومی را که می‌توان از آن‌ها استفاده کرد و در زمانه‌ی امروز به کار برد، با نثری شیوا بیان کند که نمونه‌هایش را در داستان می‌بینیم. مواردی مانند وجود بزرگتری که تکیه‌گاه خانواده و معتمد محل است و از همه دست‌گیری می‌کند؛ انسان‌هایی که مفاهیمی مانند مرام و لوطی‌گری و نان و نمک را ارزشمند می‌دانند و احترام به عقاید و سنت‌های مذهبی، جزو فرهنگ آن‌هاست؛ سنت‌های مذهبی که هنوز به دید تجاری و ابزاری و فرهنگ های پرتجمل و به ‌بیراهه‌ رفته‌ی امروزی آلوده نشده‌اند.
   حرف از سنت و مذهب و معنویت شد؟ می‌گویید این چه حرف مسخره‌ای است؟! این خرافات را رها کنیم و با واقعیت سر و کار داشته باشیم! چگونه می‌توان امروزه مقابل این حجم از دین‌ستیزی و روحیه‌ی فیزیکالیستی ایستاد؟ طوفانی که هر کسی را به راحتی درون خود حل می‌کند و می‌برد. آیا معنویت صرفاً نماز و دعا و دست نیاز به درگاه خدا بردن است؟ خیر! معنویت جریان صفا و پاکی درون قلب است؛ شفقت و رحمت نسبت به انسان‌ها، خانواده و اطرافیان است. معنویت "خلوصِ" وجود آدمی و محترم شمردن این وجود است. داستان پر از حضور فرشته‌ها و خدایان نیست، بلکه پر از نمادهای ظریف و زیباست. زیباترین نماد در نظر من درویش مصطفا است که جملاتش و وجودش تجلی معنویت است. داستان از طریق درویش مصطفا، ما را به نگاه‌های وحدت وجودی رهنمون می‌کند؛ چرا که درویش مصطفا همان کشیش مسیحی است، همان حاج فتاح است، همان رهگذر است؛ درویش، همه است. از نمادهای دیگر، آجرهایی اند که هر کدام متعلق به یک انسان اند و نماد خاکی‌بودن و خالص‌بودن هستند. آن‌ها سرشت انسان را نمایان می‌کنند و سرنوشت، بر همان خاکِ انسان‌ها نوشته می‌شود!
   به دلیل شهرت این کتاب، شاید شنیده باشید که کتاب، رمانی عاشقانه است. پس در وهله‌ی اول این به ذهن خواهد آمد که داستان  عمدتاً بر محور احساسات و گفت‌وگوی پسر و دختری خواهد بود. آخر عشق چیست؟ عاشق کیست؟ روایت عاشقانه چیست؟ مگر می‌تواند چیزی جز دیدن دو جوان و عاشق‌شدن آن دو در نگاه اول باشد؟ و سپس غم دوری و فراق که درد روزگارانشان می‌شود و توصیفات عاشقانه صفحات داستان را پر می‌کند. در آخر هم یا تراژدی‌وار، دو عاشق ناکام می‌مانند و خواننده با گریه کتاب را می‌بندد و یا به وصال می‌رسند و خواننده لبخند زنان کتاب را به کناری می‌نهد.
   اما جواب نویسنده آن است که آری، عاشقی چیز دیگری هم می‌تواند باشد. ارزش عشق فقط به احساس درون آن نیست، بلکه ارزش عشق به برکت آن است؛ به پاکی و نور امیدی است که بر دل عاشقان می‌تاباند. عجیب نیست که پرچم درویش مصطفا، حدیث «مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمّ ماتَ، ماتَ شهیدا...» است! فقط احساس عاشقی کافی نیست؛ عفت چیزی است که مانع شکستن این نهال ظریف می‌شود. اگر عشق ساختمانی برای یک زندگی پرشور و شیرین فراهم می‌کند، این حیا و عفت است که به این ساختمان زیبایی می‌بخشد. در خانه‌ی زشت و کثیف، زندگی ملال‌آور است و رقت‌انگیز؛ سطحی است و گذرا. عشق اگر عشق واقعی باشد، رنجش هم واقعی است. باید بعضی اوقات دوری کرد، بعضی اوقات جلوگیری کرد، بعضی اوقات صبر کرد و بعضی اوقات سختی کشید.
و همان‌طور که می‌بینیم، داستان روایتگر عشقی پاک و عمیق است که سال‌های زیادی در جان علی و مهتاب پرورانده می‌شود و ما را از سطح پیش پاافتاده روابط رایج این روزها فراتر می‌برد.
   آری باید دل‌باخته و عاشق بود اما رسم عاشقی را هم باید رعایت کرد. عشق دفعتاً نیست؛ عشق فقط یک حادثه نیست؛ عشق یک عمر زیستن است. ‌اگر تا آخرین لحظات تنفس، عشق و محبت در سینه‌ی عاشق بود، آن‌وقت می‌توان گفت این فرد در زندگی عاشق بود و عاشقانه زیست. داستان نگاه دیگری را هم نسبت به عشق به‌دست می‌دهد که خاص و بدیع است. اینکه عاشق خالص شدن، اوج گرفتن و پرورده شدن عشقش را برتر و مهم‌تر از وصال و ازدواج می‌داند و اگر عشقش را ناپخته و کمال نایافته ببیند میل خود را برای وصل کنار می گذارد و عشق را چنان می پرورد تا جایی که من، او شود. البته این دیدگاه بیشتر به عشق عرفانی و آسمانی شبیه است تا انسانی و زمینی و به نظر می‌رسد نویسنده سعی در پیوند این دو داشته است.
   در طول رمان با اتفاقات خلاقانه و هوشمندانه از نظر سبک نگارش و یا ارتباط بخش‌ها و عناصر مختلف داستان مواجه می‌شویم که به زعم من نشان از تسلط فوق‌العاده‌ی نویسنده بر شخصیت‌ها، مسیر و اهداف داستان دارد. همچنین گاهی پای داستان به پدیده‌های سورئال باز می‌شود که پیوند حکیمانه‌ای با داستان می‌یابند و از دید نویسنده، حقیقت امور را بازتاب می‎کنند.
 در پایان می‌توان گفت خواندن‌ رمان، انسان را به حال و هوای دیگری می‎برد. اندیشه‌ها، نقطه‎ نگاه‎ها، انسان‎ها، باورها ،نمادها و فرهنگی را به یاد انسان می آورد که شاید خیلی از ما در دنیای پرهیاهو و غرق در مدرنیته‌مان از یاد برده‌باشیم.