بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محدثه سرشار

@Mohadesesarshar

1 دنبال شده

5 دنبال کننده

                      
                    

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            ارزو های بزرگ اسمی که شاید برای جذب شدنم کمی تاثیر داشت . ولی بیشترین چیزی که در این کتاب بود من را جذب کرد نویسنده اش اقای چارلز دیکنز بود . نویسنده ی مشهور کتاب های کودکی من «الیور توئیست » است . کتا ب هایی که در کودکی بیشتز وقتم را صرف خواندن ان ها کرده بودم .
 
خانم هاویشام پیردختری که در این کتاب به  اسم جادوگر محل هم مشهور بود . ولی این معروفیت در این کتاب خلاصه نمی شد بلکه معروفیت خانم هویشام در خانه ی ما هم زیاد بود . شاید به خاطر اینکه شخصیت خواهرم خیلی به خانم هویشام نزدیک بود و مادرم همیشه او را خانم هویشام صدا می زند . پیپ پسری که زندگی اش در این کتاب خلاصه می شود .از هفت سالگی تا سی و پنج سالگی این پسر در این کتاب روایت شده است . پسری که با خواهر و شوهر خواهرش در یک در یک کلبه ی کوچک زندگی می کنند  . ایا پیپ این نوع زندگی را دوست دارد ؟ ایا ارزوی بزرگ خلاص شدن از اینزندگی فقر نشینی است ؟
 
مردی که پیپ را به زندگی بر می گرداند با اینکه او رفتار خوب و دوستانه ای با شوهر خواهرش اقای جوگارجری دارد .
شخصیت اقای جوگارجری و خانم هویشام در این کتاب برایم جذاب تر از باقی شخصیت ها بوده . هر دو این شخصیت ها
در این کتاب شخصیتی جالب و دوست داشتنی داشتند . اقا ی جوگارجری مردی بدون ثروت ولی بسیار خوش قلب است که
همین باعث جذب شذن من به این کاراکتر شد . و خانم هاویشام زنی شکست خورده البته در عشق که الان از همه ی مرد ها متنفر است . و ساعت های خانه اش در زمانی به خصوص ثابت مانده اند .
 
شخصیت پردازی و توصیفات کتاب بسیار خوب و کافی بود جوری که خوانده می توانست به راحتی فضاهای داستان را در
ذهن خود ترسیم کند . مثل پایین کلبه و قایق که به خوبی برا خواننده شرح داده شده بود . 
دیالوگ های داستن بسیار ادبی بود . دیالوگ ها محاوره نبودند و این شاید یکی از نکات منفی داستان بود . زیرا دیالوگ های روان برای خواننده راحت تر است ولی این موضوع باعث کم شدن جذایت این کتاب نمی شد . پیرنگ کتاب بسیار فراز و فرود داشت و باعث می شد خواننده نتواند کتاب را رها کند زیرا بعد از هر اتفاق یک ماجرای جدید برای پیپ اغاز می شد.
 
و در اخر به نظرم این اثر چارلز دیکلز مانند باقی اثر های او ارزش خو.اندن دارد و به ههه ی شما پیشنهاد می کنم این اثر را بخوانید .
          
            هروقت که نامی از چارلز دیکنز می آمد، مطمئن بودم حرف یک کتاب فوق العاده در میان است. هیچوقت، هیچ علاقه ای به ژانر کلاسیک نداشته ام اما به نظر می رسید او سبک متفاوتی از کلاسیک را می نویسد که من هم می توانستم دوستشان داشته باشم. رفته رفته با چندتا از نوشته های او آشنا شده بودم و نوبت به تمام کردن «آرزوهای بزرگ» رسیده بود.

ماجرا از این قرار است که پسر کوچکی به اسم پیپ، روزی بر سر مزار والدینش می رود اما در همانجا یک محکوم فراری را می بیند و تهدیدهایی می شود. بعد از مدتی نیز با خانم هاویشام آشنا می شود. هاویشام دختری به اسم استلا را پیش خودش بزرگ می کند که از قضا پیپ دلبسته استلا می شود. اما چیزی که کسی نمی داند ارتباط تمام اینها با اتفاقاتی‌ست که قرار است در مسیر زندگی پیپ ظاهر شوند…

شروع داستان، واقعا به طرز حیرت آوری بی نقص بود. در یک گورستان، تاریکی، کمی ترس و البته سوال های عجیبی که با وارد شدن یک محکوم فراری در صحنه، برای خوانندگان پیش می آید. و این را قطعا طوری معنا می کنند که آقای دیکنز، اختیار افراد را برای بستن کتاب از آنها می گیرد.

مورد بعدی، هنر خوب روی کاغذ نشاندن شخصیت پردازی هایی است که نویسنده متصور شده بود. برای کسی که «آرزوهای بزرگ» را خوانده باشد تشخیص صاحب دیالوگ ها بدون دانستن گوینده شان، کار آسانی است؛ چون می تواند صدای شخصیت ها را بشنوند و اینها یعنی هرکسی در داستان لحن مخصوص به خودش را داشته است.

مورد بعدی که حتما و قطعا از نکات مثبت این کتاب است، توصیفات کامل و طبیعی صحنه های مختلف ماجراست. گاهی حتی بدون استفاده از جملات خیلی زیاد، به بهترین حالت ممکن، نه تنها تصویر آن لحظه برایتان ترسیم می کند، بلکه در آن موقعیت قرار می گیرید.

پی بردن به بی عیب بودن قلم «چارلز دیکنز» خیلی آسان تر از آسان است. مواردی که گفته شد، در همه آثار او قابل مشاهده است و البته «آرزوهای بزرگ» هم از این بی عیبی ها مستثنا نیست:))
          
            سرنوشت چیز عجیبی ست، همیشه انطور که شما فکر میکنید پیش نمی رود و گاهی ممکن است بدتر و یا بهتر از چیزی ک انتظارش را دارید عمل کند و همین نامشخص بودن اش است که آن را عجیب و پیچیده میکند.
کتاب آرزو های بزرگ اثر چارلز دیکنز روایتگر داستان سرنوشت است، پسرک یتیمی که به کار در آهنگری کوچکی دل می بندد اما ناگهان توسط یک فرد زندگی اش از این رو به آن رو می شود، اگر مایلید تا با داستان سرنوشت پسرک داستان ما بیشتر آشنا شوید این کتاب را مطالعه کنید.

در ابتدا باید گفت که داستان کتاب، مانند دیگر روایت های دیکنز ارزش خواندن داشت و جالب بود، اما نمیتوان گفت که بی نقص و فوق العاده بود، این کتاب نیز مانند دیگر کتب از لحاظ موضوعی یک سری ایراد را در بر میگرفت.
زاویه دید این کتاب کاملا مناسب و درست در نظر گرفته شده بود و اینکه داستان از زبان خود پیپ روایت می شد جذابیت آن را افزایش میداد و باعث ایجاد فضایی صمیمانه تر در کتاب میشد.
در فصول ابتدایی، خواننده حس می کند که شخصیت پردازی خوب و صحیح صورت گرفته، اما توقع دارد با جلو رفتن داستان این شخصیت پردازی نیز تکمیل شود و این اتفاقی بود که در این کتاب رخ نداده بود و در اواسط کتاب ما از بعضی شخصیت ها تنها یک اسم در ذهنمان داشتیم و این موضوع سبب گیجی خواننده و لذت نبردن از کتاب می شود و مورد دیگر در شخصیت پردازی این داستان این بود ک پردازش شخصیت ها نسبت به یکدیگر تناسب نداشتند، برای مثال در بخشی از کتاب شخصیتی فرعی که یک کارگر بود را به طور کامل شرح میداد اما در بخشی دیگر در رابطه با یکی از شخصیت های اصلی ماجرا، هیچ چیز خاصی نمیگفت و ما از او تنها یک نام به خاطر داشتیم.

لحن شخصیت ها بسیار خوب نوشته شده بود، به طرزی که ما تفاوت میان آنها را متوجه می شدیم و حالات آنها را درک میکردیم، برای مثال در بخشی از کتاب که استلا با غرور و خودخواهی صحبت میکرد، ما کاملا این مطلب را متوجه میشدیم و این حس به ما منتقل میشد و این موضوع هنر نویسنده را می رساند.

در هر کتابی، نویسنده با استفاده از آرایه ها رنگ و روح تازه ای به آن می بخشد، در این داستان نیز این اتفاق صورت گرفته بود و تشبیهات زیبایی دیده میشد برای مثال در بخشی از کتاب گفته شده بود: کشتی اوراقی را کمی دورتر با زنجیر های کلفت به اسکله بسته بودند طوری که انگار کشتی هم یک زندانی بود.

یکی از اساسی ترین مشکلاتی که در طول این داستان به چشمم خورد این بود که در بعضی از بخش های کتاب روند داستان بسیار سریع پیش میرفت و این موضوع واقعا آزاردهنده و نامفهوم بود، یعنی نویسنده طوری زمان را به سرعت پیش میبرد که خواننده در داستان گم میشد و متوجه برخی اتفاقاتی که رخ میداد نمیشد و موضوع دیگر اینکه اگر نویسنده میخواهد در داستانش گذر زمان را نشان دهد باید طوری این مورد را شرح دهد، که خواننده کاملا آن را درک کند و حس پرت شدن از جایی به جای دیگر به او دست ندهد، و در این کتاب کاملا این اتفاق می افتاد و شاید باعث می شد تا خواننده از خواندن کتاب دست بکشد.

گاهی در داستان با دیالوگ هایی مواجه میشدیم که کمی نامفهوم به نظر می آمدند و احساس میکردیم که آنها از نظر ویرایشی ایراد دارند، از نظرم این مشکل به خاطر زمانی ست که نویسنده این کتاب را نوشته و در آن دوره این طرز نوشتن درست و مرسوم بوده و نمیتوان این موضوع را یک ایراد منفی از کتاب در نظر گرفت.

و نکته ی آخر اینکه نویسنده نتوانسته بود جذابیت داستان را در همه جای آن پخش کند و در برخی قسمت ها داستان کاملا یکنواخت و خسته کننده بود، به طرزی که خواننده میتوانست چندصفحه جلو برود و دوباره شروع به خواندن کند و بنظرم نوسنده ی کتاب باید سعی کند تا فراز و نشیب های ماجرایش را در اکثر بخش های آن حفظ کند و از رخ دادن این اتفاق جلوگیری کند.

و کلام آخر اینکه، درکل از زمانی که دیوید کاپرفیلد بیچاره را خواندم متوجه شدم که چارلز دیکنز نویسنده ی ماهری ست و کتاب هایش جذابیت مخصوص به خود را دارند و اگر شما به داستان هایی که در بخشی از آن پسربچه ای یتیم به درجه ای والا می رسد و خوش بخت میشود را دوست دارید میتوانید این کتاب را بخوانید و آن را در انتهایی ترین نقطه ی کتابخانه تنهایش نگذارید.