حلما آقاسی

حلما آقاسی

@Helly

52 دنبال شده

78 دنبال کننده

            «تو شعر می‌خونی چون عضوی از نژاد بشر هستی. چون نژاد بشر، سرشار از شور و عشق و احساسه! پزشکی، قانون، بانک داری، این چیزها برای حفظ و ادامه‌ی بقای زندگی لازم هستن.
_اما شعر، ادبیات، عشق و زیبایی چی؟
_این‌ها چیزهایی‌ان که ما به خاطرش زنده‌ایم و نفس می‌کشیم.»
. انجمن شاعران مرده، کلاین بام

و من، معلم و نویسنده‌ٔ آینده... 🍃
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        «واتسون های عجیب و غریبِ دیوانه»
وقتی کسی وارد چرخهٔ کتاب نخواندن میشود، سخت کتابی پیدا میشود که سفت و سخت بچسبد و آدم را وادار به خواندنش کند. خانوادهٔ دیوانه و بامزهٔ واتسون، با قدرت های جادویی شان من را از این چرخه بیرون کشیدند و گذاشتند دو روز با ماجراهایشان زندگی کنم. 
داستان با مادر و پدر و خواهر و برادری که قلدری و شیطنت های بی اندازهٔ بزرگ ترین پسر خانوادهٔ واتسون، بایرون آزارشان میدهد شروع میشود. پسری که به ناچار تصمیم میگیرند برای مدتی به پیش مادربزرگش در بیرمنگام بفرستند. 
داستان از زبان کنی( کنت برنارد) پسر خنگ و دیوانهٔ کتاب است، که با نوع روایتش از ماجرا ها میشود ساعت ها قهقهه زد.
نویسنده، قصدش نوشتن کتابی دربارهٔ ظلم و آزار و اذیت ها در حق سیاه پوست ها بوده است، که نتوانسته است به خوبی هدفش را در کتاب به نمایش بدهد و فقط در بخش پایانی کتاب شاهد نمونه ای از این اتفاق ها هستیم.
اگر به شخصیت های دیوانه علاقه دارید و از خواندن بخشی از ماجراهای یک خانوادهٔ عجیب غریب لذت میبرید، این کتاب مخصوص شماست! :)
پ.ن: ولی گمان نکنم این یادداشت کوتاه من را از چرخهٔ ننوشتن بیرون بکشد... 
      

3

        زمانی که متوجه شدم جی کی رولینگ ایدهٔ نوشتن هری پاتر را از این کتاب پیدا کرده است، به سرعت کتاب را در طاقچه گرفتم، و ظرف یک ساعت تمامش کردم. 
خب، کتاب پر است از کلیشه، و حرف هایی که شاید برای ۸، یا نهایتاً ۹ ساله ها جذاب باشد.(البته در صورتی که هری پاتر را نخوانده باشند.)
شباهت های این کتاب، با هری پاتر بسیااار زیاد است، و میتوانم با قاطعیت بگویم اگر قرار بود خلاصه ای کوتاه شده از مجموعهٔ هری پاتر، با کمی تغییر در روند کلی داستان، و اضافه کردن یک عالمه کلیشهٔ چرت و پرت تهیه کرد، این کتاب همان خلاصه میشد! ( البته قصد توهین به جی کی رولینگ عزیز را ندارم!!! )
کتاب دربارهٔ پسری است که با نمرات بسیار بدش از مدرسه اخراج شده است، و نامه ای مرموز به پدر و مادرش، که از دستش بسیار عاصی هستند میرسد، که خبر از وجود مدرسه ای شبانه روزی میدهد که دیوید را قبول، و تربیت میکنند. مادر و پدر دیوید بدون کوچک ترین تحقیقی، دیوید را مدرسه میفرستند!( شخصیت پردازی کتاب بشدت ضعیف بود، و منِ خواننده نمیتوانستم مادر و پدر بی فکر دیوید را درک کنم، یا کم ترین داده ای از حس شان نسبت به اینکه پسرشان را به مکانی نا آشنا فرستادند بدانم.)
دیوید زمانی که سوار قطاری به مقصد مدرسه جدید و مرموزش است، با دختری به نام جیل، و پسری به نام جفری آشنا میشود!( درست عین هری پاتر! یک دختر، و دو پسر، که در قطار با هم آشنا میشوند و قول میدهند که هر اتفاقی افتاد کنار هم بمانند...! ) نکتهٔ عجیب تر داستان، این است که جفری، با توصیف کوتاهی که ازش شده است، یک عینک فلزی گرد دارد...! 
زمانی که جفری، دیوید، و جیل به مدرسه میرسند، متوجه میشوند که این مدرسه یک مدرسه عادی نیست، و همه چیز در آن غیرطبیعی هستند! 
یک سری از نکات منفی کتاب، که از توضیحاتم مشخص است؛ کتاب، نسخهٔ چرت شده ای از هری پاتر است، و به عنوان کسی که هری پاتر را خواندم، و بشدت دوستش دارم، کتاب قابل تحملی نبود. دومین مشکل، شخصیت پردازی ضعیف است، که با توجه به این که نویسنده دوست داشته کتاب را به سرعت تمام کند، کمی قابل درک است. سومین مشکل من، غیر منطقی بودن داستان است! ( همان طور که دوست عزیزی دربارهٔ این کتاب میگفت.😁) درست است که نویسنده قصد داشته از زیاده گویی طفره برود، اما با گیج کردن خواننده، از هدفش دور شده بود. 
در آخر، جذابیت کتاب به نوعی خوب بود، و نقطهٔ اوجش آن قدری قوی بود که من را از خواندنش منصرف نکند.( هرچند پایان کتاب بسیار ضعیف بود:| )
به کسانی که دوست دارند بیش از قبل، به قلم زیبای جی کی رولینگ افتخار کنند، پیشنهاد میکنم این کتاب را بخوانند، و بعدش به سراغ دوباره خواندن هری پاتر بروند، و کیف کنند😁
      

17

        مدت زیادی بود که بخاطر «لوئیس سکر» دوست داشتم «تاول» را بخوانم، اما انگار روی این کتاب طلسمی خوانده شده بود، که خوانده شدنش را به تعویق می انداخت. با تلاش های بسیار، کتاب را شروع کردم، و از خواندنش لذت بردم...! 
نوشتن کتابی با موضوع «بچه مثبت ها» برای کسی مثل من، که از مثبت بودن بیزار است، و درکی از بچه های زیادی مثبت و منضبط ندارد، موضوعی متفاوت بود و من را به خواندنش ترغیب میکرد. 
تامایا از آن دسته دانش آموزانی است که هیچوقت قانونی را زیر پا نگذاشته است. از آن هایی که حتی یک دفعه هم تصور نقض کردن قانون در ذهن شان نمیگنجد. یک روز تامایا، دختری که همیشه بهترین است و هیچ کار اشتباهی ازش سر نمیزند، وارد جنگل ممنوعه کنار مدرسه میشود و به لجن عجیبی دست میزند، که موجب شیوع یک بیماری میشود... 
«تاول» ماجرای جدیدی دارد، و این میتواند نکتهٔ مثبتی برایش به حساب بیاید، اما تعریف همزمان دو روایت در کتاب، من را کلافه میکرد و دوست داشتم تنها روایت ماجرای تامایایی که در جنگل است را بخوانم. 
به عنوان کسی که با انتظار بسیار بالا به سراغ کتاب رفتم، با قطعیت میتوانم بگویم که این اثر قابل مقایسه با «ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر» لوئیس سکر نیست، اما در جای خود، برای یکبار خواندن گزینه خوبی است:)
      

10

        یک روز صبح، که در مدرسه روز طولانی و کسل کننده ای را در پیش داشتم، در حالی که کتاب هایی که میخواندم در طاقچه بودند و به آن ها دسترسی نداشتم، به صورت اتفاقی کوتاه ترین کتابی که میتوانستم پیدا کنم را انتخاب کردم و تا آخر روز، تمامش کردم. 
شروع کتاب، شروعی نه چندان جذاب بود، و اگر انتخاب دیگری داشتم، قطعاً کتاب را کنار میگذاشتم. در اواسط کتاب، کم کم توانستم با رفتار و احساسات لی باتس ارتباط بگیرم، و بعد، عاشق نامه هایش به آقای هنشاو شدم. 
لی باتس  که به تازگی پدر و مادرش طلاق گرفته اند و با مادرش زندگی میکند، مجذوب تکلیف مدرسه شان میشود؛ که نوشتن نامه ای به نویسندهٔ مورد علاقه شان است. بعد از جواب دادن آقای هنشاو به لی باتس، رابطهٔ عمیقی بین آن ها شکل میگیرد... 
شخصیت پردازی این کتاب بی نظیر است( البته از بورلی کلیری انتظاری غیر از این هم نمیرفت.😉) در نزدیکی های پایان کتاب، نزدیک بود حتی با حرف های عادی لی باتس هم زیر گریه بزنم، و بشدت زیادی احساساتش را درک میکردم.
در آخر، معلم ها و نویسندگان آینده کسانی هستند که به قطع ملزم به خواندن این کتاب هستند، تا توانایی درک خیلی ها را داشته باشند...

      

12

        این کتاب را به عجیب ترین شکل ممکن، زمانی که از آخرین لحظاتم در کتابفروشی ای کوچک استفاده میکردم و قاطعانه با آشفتگی بسیار در تلاش انتخاب کتاب بودم، پیدایش کردم. 
من با تمام وجودم عاشق «شهر فراموشی» شدم. موقع خواندن کتاب وسط کلاس ها از جملات زیبای کتاب جلوی خودم را میگرفتم تا شوقش را برای خودم نگه دارم و عنوان زیبای فصل هایش را میان معادله های ریاضی جار نزنم! 
این کتاب داستان خاطرات است، و برای منی که مدتی است از فراموش کردن حس و حال نوجوانی ام میترسم و از هر کلمه ای برای ثبت احساساتم استفاده میکنم تا در آینده نوجوانان را بفهمم، بی نظیر بود. ماجرا با رفتن به شهر ایون تاون و آغاز جدیدی برای الودی شروع میشود. رفتن به شهری جدید تا خاطرات تلخ گذشته را فراموش کنند و زندگی جدیدی داشته باشند. اما هر شروع جدیدی با سختی های بسیار همراه است! 
خواهر دوقلوی الودی دیگر مثل همیشه با او صمیمی نیست. او دیگر خاطرات گذشته را به یاد نمی آورد و به این نتیجه رسیده است که برای شروعی تازه، نیاز تمام گذشته را فراموش کرد. 
با وجود اینکه این کتاب تبدیل به یکی از کتاب های موردعلاقه ام شد، و بی اندازه دوستش دارم، متاسفانه کتاب چند نکته منفی هم دارد؛ 
۱. ژانر کتاب، چیزی بین واقع گرا و فانتزی است، و خواننده را بشدت گیج میکند.
۲. دومین مشکل کتاب، این است که پی رنگ درستی ندارد و گره اصلی داستان را در ۳۰ صفحه آخر کتاب متوجه میشویم، که این عذاب بزرگی است.
۳. آخرین مشکل کتاب این است که زیاده گویی های بسیاری دارد،( هر چند که من از همان ها هم لذت میبردم!) و نیازمند صبر بالایی برای خواندنش است. 
در آخر، با وجود تمام نکات منفی، قطعا این کتابی است که تمام دوستدارن خاطرات، و آن هایی که اهمیت ساختن خاطره را میدانند باید بخوانند و لذت ببرند! 

      

24

        این کتاب را حاضرم برای بار سوم، چهارم، و دهم هم بخوانم. کلمات جین وبستر، آن چنان دل آدمی را غنج میبرند که با خواندن هر خط، در کلماتش فرو می رفتم و کامم با خواندن هر صفحه، شیرین تر از صفحه قبل میشد. حقا که جین وبستر، کسی که توانسته است جودی عزیز، و سالی را خلق کند خارق العاده است. 
من این کتاب را شاید حتی اندازه سر سوزنی از بابالنگ‌ دراز بیشتر دوست داشتم، شاید چون در دشمن عزیز جودی و سالی بزرگ تر شده اند و احساسات شان نسبت به تمام اتفاقات، فراتر از قبل تر هایشان است، شاید هم چون سالی آن چنان از لذت داشتن ۱۰۷ جوجه کوچک صحبت میکند که هر آدمی را ترغیب به زدن نوانخانه ای میکند و این آرزو را بر دل افراد به جای میگذارد. 
«دشمن عزیز» در ادامه داستان بابالنگ دراز است و نامه های سالی، دوست صمیمی جودی ابوت است که به پیشنهاد و درخواست جودی سرپرستی نوانخانه جان گریر را قبول کرده است. سالی رفته، رفته عاشق نوانخانه و یتیم های کوچکش میشود. به تک به تک آن ها عشق میورزد و برایشان هر کاری میکند تا شاد باشند و بتوانند از فرصت کودکی شان، ناب ترین تجربه ها را کسب کنند. سالی از اتفاقات نوانخانه و احساساتش برای جودی مینویسد.
 نوانخانه، پزشکی دارد که سالی او را دشمن عزیز خطاب میکند و تنفر شدیدی از او دارد، اما میان نامه هایی که به جودی مینویسد، کم کم احساسات دیگری از سالی رو میشود... 
 اگر عاشق جودی ابوت و بابالنگ دراز هستید و از خواندن نامه های جودی در کتاب بابالنگ دراز لذت بردید، به قطع باید دشمن عزیز را هم بخوانید و با تک به تک نامه های سالی زندگی کنید، اما اگر از کتاب بابالنگ دراز لذت نبردید( که متاسفم اگر چنین فردی وجود دارد!!) این کتاب به قطع مناسب شما نیست! 
پ.ن: دوست داشتم خیلی بهتر از این ها برای «دشمن عزیز» بنویسم و بتوانم دست کم مقداری از احساساتم را تبدیل به حروف کنم و صرف توصیف این کتاب کنم، اما حیف که قلمم در مقابل توصیف این کتاب کم آورده است و همین که این چند خط را دوام آورده است بنویسد، خودش در عجب مانده است! 
پ.ن: بابالنگ دراز و دشمن عزیز، تنها کلاسیک هایی هستند که قادر به خواندن شان هستم، وگرنه از کتاب های کلاسیک و پی رنگ های کند و حوصله سر بر متنفرم! 
      

22

        یکبار از کسی شنیدم« این ما نیستیم که کتاب ها را انتخاب میکنیم، این کتاب ها هستند که ما را پیدا میکنند» 
داستان من و این کتاب همین بود. خودش من را پیدا کرد و بعد همه چیز برایم جانی تازه گرفتند. 
از زمانی که هنوز وارد دنیای حروف نوشتنی نشده بودم، از «نامه» به عنوان رسانه ای برای تمام احساساتم، افکارم و اطلاع رسانی هایم به افراد دیگر استفاده میکردم. کمی بعدش که خواندن، و نوشتن را یاد گرفتم و با کلمات بیش از همیشه اُنس گرفتم دیگر نامه نویسی هایم بیشتر شدند و برای همه نامه مینوشتم. انواع مختلفی از نامه را اختراع کرده بودم و با دوستانم نامه بازی میکردیم. کم کم که بزرگتر شدم، برای هر پیامی که به زبان آوردنش برایم سخت بود سراغ دوست قدیمی، نامه میرفتم و کلماتی که در وجودم انباشته شده بودند را به درون کاغذ منتقل میکردم. «نامه نویسی» را دوست داشتم، و عاشق زمان هایی بودم که از کسی نامه ای میگرفتم. بخاطر عشق و علاقه ام به نامه نویسی، با تمام وجودم عاشق کتاب های نامه ای بودم و هنوز هم هستم.( مدتی بعد از آن که بابالنگ‌ دراز را خواندم، جودی شدم. از تمام اتفاقات روزم برای بابالنگ دراز می نوشتم و پایان نامه هایم از همان کلمات زیبای جودی استفاده می کردم. بابالنگ دراز و جودی، برای من تنها شخصیت های یک کتاب نیستند، من با هر دوی این ها زندگی کرده ام. برای بابالنگ دراز از تمام اتفاقاتم نوشتم و خیلی وقت ها تصور کرده ام نامه هایم را میخواند.) 
بعد از مقدمه ای طولانی، میخواهم بگویم من با تمام وجود عاشق این کتاب شدم. میخواهم بگویم مدت ها بود هیچ کتابی اندازه ۵ ستاره برایم قابل قبول نبود، اما این کتاب...! 
«همیشه برایت مینویسم» واقعی است، و همین واقعی بودنش، باعث میشود تو، تک به تک احساسات دو شخصیت اصلی کتاب، کیتلین و مارتین را  با وجود تفاوت فرهنگ، درک کنی. 
کیتلین یک دختر نوجوان آمریکایی، با همان دغدغه ها و مسائل نوجوانانه است. دنیای کیتلین، تنها به اندازه دوستی هایش، لباس های مد روز و همین دغدغه های روزمره ختم میشود. اما همه چیز( به معنای واقعی کلمه، همه چیز! ) با یک تکلیف مدرسه تغییر میکند. کیتلین برای تکلیف مدرسه که نامه نگاری با  یک فرد از کشوری دیگر است، با مارتین آشنا میشود. مارتین هم یک نوجوان است، اما یک نوجوان سیاه پوست اهل زیمبابوه. کیتلین و مارتین از روز های نوجوانی شان که نامه نگاری را شروع میکنند تا شش سال بعد که چالش هایشان بزرگتر و شناخت شان از شرایط هم بیشتر شده بود ادامه میدهند. «نامه» یک پیام مشابه را از قاره ای به قاره ای دیگر منتقل میکرد، اما نوع این پیام ها با هم تفاوت داشت. دغدغه های کیتلین، در مقایسه با دغدغه های مارتین، فرهنگ زندگی شان، اتفاقات روزمره، و... 
این کتاب، تا مقدار زیادی می تواند قدرت کلمه، و کلمات را نشان بدهد، که با وجود فاصله زیاد، می تواند چه حجمی از احساسات و اخبار را منتقل کند و رابطه ای عمیق بسازد. 
برای کسانی که عاشق کلمات اند، و از خواندن فرهنگ های متفاوت دو قاره لذت میبرند. برای آن ها که شوق دریافت نامه همیشه برایشان لذت بخش بوده و معنای صبر کردن برای جواب نامه را میفهمد. برای تمام کسانی که روزگاری نامه مینوشتند و از خواندن نامه هایی که زندگی دو نفر را تحت تأثیر قرار داده، و نجات داده است، لذت میبرند! 
      

35

        «تنفر!»
احساسات خالصانه و ناب هالینگ هودهود در میان تمام صفحات این کتاب موج میزند. هالینگ مطمئن است معلمش، خانم بیکر، کاملا بی دلیل از او متنفر است و قصد اذیت کردنش را دارد! 
من عاشق احساسات هالینگ شدم. هر جا که هالینگ با قطعیت میگفت:«خانم بیکر از من متنفر است!» دوست داشتم پیش هالینگ میبودم و میگفتم:«میفهمم! منم همین فکر رو میکردم هالینگ!» 
آن جا که هالینگ بعد از یک روز سخت در مدرسه به خانه میرفت و با خودش فکر میکرد امروز خانم بیکر با من یک کلمه هم حرف نزد، دوست داشتم از اعماق قلبم با او همدردی کنم و بگویم:«منم اینا رو تجربه کردم هالینگ!!»
با خواندن تک به تک احساسات هالینگ، آرزو میکردم کاش زودتر این کتاب را خوانده بودم! آرزو میکردم کاش زودتر میفهمیدم که گاهی فقط این حس ماست که فکر میکنیم شخصی از ما متنفر است.( البته در بعضی مواقع هم حقیقت دارد!)
من از گری دی اشمیت برای احساسات خالصانه هالینگ متشکرم، که اگر قلم او این احساسات را این چنین دقیق به من نشان نمیداد، خدا میداند سر دانش آموزان آینده ام و خودم چه بلایی می آمد! 
.................. 
«جنگ چهارشنبه ها» تنها داستان احساسات یک پسرک دبیرستانی حوصله سر بر نیست؛ 
سال ۱۹۷۶ است. جنگ ویتنام، وضعیت کسب و کار، خانواده، دوستی ها و... این ها اتفاقات مهمی هستند که در طول روند داستان در حال رخ دادن هستند و سبک روایت این اتفاقات بسیار متفاوت و جذاب است؛ ماجرای جنگ ویتنام، داستان های شکسپیر و زندگی هالینگ در هم گره خورده اند! با تمام این اتفاقات، داستان کاملاً پیوسته است و خواننده از روند داستان خسته نمیشود! و این نکته مثبتی است که خیلی از کتاب ها از داشتنش محروم هستند! 
.................. 
ودر آخر، من بخاطر احساسات ناب هالینگ، عاشق این کتاب شدم و با صدایی بلند که دوست دارم به گوش تمام دانش آموزان و معلمانی که *قطعاً* این احساسات را تجربه کرده اند( یا خواهند کرد) برسد بگویم:« جنگ چهارشنبه ها بخوانید!!!»






      

5

18

        نکته اول اینکه حدس میزنم توضیحات این کتاب در بهخوان اشتباه نوشته شده است، چون همین کتاب به قلم همین نویسنده و به مترجمی همین مترجم در دستان من است و حال حاضر که کتاب را کامل خوانده ام میتوانم با اطمینان اعلام کنم حتی یکی از جملات کتاب هم به توضیحات داخل بهخوان مرتبط نیست! ( الان توضیحات درست شد😁)
نکته دوم اینکه بنظرم نویسنده ذهن بسیار خلاق و خاصی داشته است تا به چنین موضوعی برای نوشتن داستانی معمایی فکر کرده است، اما شاید برای به پایان رساندن داستان آنقدر ماهر نبوده است. البته شاید پایان تنها برای من غیر قابل قبول باشد، اما هیجانی که در طول کل داستان کتاب موقع ورق زدن هر کاغذ و یواشکی خواندن کتاب در کلاس های مدرسه به جان خریدم، از نظر من به پایان ناگهانی اش نمی ارزید. انگار که نویسنده موقع رسیدن به فصل آخر به صورتی ناگهانی خسته میشود و تصمیم میگیرد در دو صفحه کل نتیجه داستان را به بریزد و با همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید، داستان را تمام کند، که این پایان برای من اصلاً قابل قبول نبود! 
اما درباره خود موضوع کتاب...! 
توبی پسرک ۱۱ ساله ای بود که پدر و مادرش زمانی که به مسافرتی در میان دریا رفته بودند، غیب می شوند و همه بر این باورند که آن ها مرده اند اما توبی هنوز گوشه ای از دلش امید دارد که جایی میان مردم شهر پدر و مادرش را پیدا کند و به همه اثبات کند آن ها هنوز زنده اند. توبی بین فامیل هایش رد و بدل میشود و پیش هرکدام از آن ها دست کم یک ماه میماند و بعد از یک ماه به فامیل بعدی تحویلش میدهند، چون به قول خودش همیشه دردسر به دنبال او راه می افتد! وقتی توبی پیش آخرین فامیلش، یعنی عمو مونتروز که یک کاراگاه است فرستاده میشود، ماجراهایی رخ میدهد که هیچ یک از افراد کوی کاراگاه فکرش را هم نمیکردند... 
موضوع کلی داستان واقعا جذاب و نفس گیر بود و دل کندن از کتاب، کاری بسیار سخت! اما نکات منفی دیگری هم غیر از پایانش در کتاب به چشم می آمد، مثل اینکه نویسنده با اضافه کردن معما هایی کوچک و ریز که مثل تبلیغ های تلویزیون ناگهانی وارد ماجرا میشدند داستان را به هم میزد و در آخر هم به صورت کامل حلشان نمیکرد. این یک ایراد بزرگ در نویسندگی است، که متوجه نمیشوم نویسنده گرامی این کتاب، چرا از دانستن این عیب بزرگ محروم مانده بود! 
دومین مشکل بزرگی که کتاب داشت، زمان و شخص و شمار فعل ها بود. برای مثال در یک صفحه ماجرایی در حال رخ دادن است و ما متن را به صورت سوم شخص میخوانیم، که ناگهان نوع نوشتار گونه ای میشود که انگار به اول شخص تغییر پیدا کرده است! که شاید این ایراد فاحش از ترجمه کتاب است، اما اگر از نویسنده باشد، واقعا برایش متأسفم! 
در آخر، پیشنهاد میکنم بعد از خواندن بهترین کتاب های معمایی سراغ این کتاب را بگیرید، اما حتما برای یکبار هم که شدن بخوانیدش تا با نویسنده های این چنینی هم آشنا بشوید. 
      

4

        آغاز سرینیتی برایم با تعجب بسیار همراه بود. از کسی درخواست معرفی کتاب کرده بودم و این کتاب را معرفی کرد. وقتی اسم کتاب را گفت، فکرم به هزار جا رفت تا به خانه رسیدم و در طاقچه کتاب را دیدم. با دیدن جلد کتاب، دوست داشتم همان لحظه از فکر خواندن کتاب دست بکشم و سراغ کتاب دیگری بروم، اما با خیال خواندن کتابی معمولی، سرینیتی را شروع کردم. 
تا اواسط کتاب، مطمئن بودم این کتاب در فهرست کسل کننده ترین و نچسب ترین کتاب های جهان جای خواهد گرفت و تنها، امید نوشتن یک نقد کاملا منفی وادارم میکرد تا کتاب را ادامه بدهم. 
اما یکهو همه چیز تغییر کرد!!! در یک بزنگاه به خودم آمدم و دیدم کتابی که با بی حوصلگی منتظر تمام شدنش بودم را با نفسی در سینه حبس کرده و ذوق و شوق ورق میزنم تا از سرنوشت کتاب سر در بیاورم.
سرینیتی داستان یک شهر کوچک ۱۸۵ نفره ایده آل است. شهری بدون دزدی، بیکاری، فقر، تبعیض، دروغ و هرچیز که «بد» نامیده می شود؛ شهری که تمام امکانات رفاهی برای یک زندگی راحت و آسوده را دارد. همه چیز در شهر طبیعی و عادی میگذرد. بچه ها هر روز به مدرسه می روند و مثل همیشه یاد میگیرند که دروغگویی کار بدی است و صداقت، باعث موفقیت در زندگی میشود. هر روز با همین روال طبیعی میگذرد تا یک روز، چند تا از بچه ها متوجه میشوند که خودِ سرینیتی یک دروغ است...! 
در ابتدا کتاب، نوع روایت ماجرا بشدت گیج کننده بود، اما پس از ادامه روند داستانی، خواننده ناخودآگاه با نوع روایت هم کنار می آید و همراه با کتاب میشود. راوی هر فصل یکی از نوجوان هاییست که در عملیات کشف رمز و راز های سرینیتی دستی دارد و با طرز تفکر هر یک از آن ها آشنا میشویم. 
بعد از تمام کردن جلد اول کتاب، همانطور که برای خواندن جلد دوم عجله داشتم تا از ماجرای جذاب سرینیتی سر در بیاورم و با خودم نویسنده را بخاطر موضوع خاص و نابی که به سراغش رفته است تحسین میکردم، علامت سوال بزرگی در ذهنم برای مشهور نشدن این کتاب ایجاد شده بود! برایم سوال بزرگی ایجاد شده بود که چرا کتاب هایی امثال این کتاب، که با موضوعی قابل توجه نوشته شده اند، آنقدر به گوش کسی آشنا نیستند و کمتر کسی اسمشان را شنیده است. با همین نگاه پرسشگرانه و به دنبال جواب جلد دو و سه را هم خواندم و نقطه ضعف قابل توجهی پیدا نکردم! برای همین دوست دارم به «همه» توصیه کنم که این کتاب هیجان انگیز و جذاب را بخوانند و پا به دنیای عجیب سرینیتی بگذارند... 
      

11

        شروع کردن این کتاب برای من تبدیل به رنجی عظیم و اعصاب خردکن شده بود. بارها و بارها کتاب را باز کردم و بعد از خواندن چند فصل آغازین کتاب، کنارش گذاشتم. تا اینکه چند روز پیش دوباره در میان کتابخانه ام پیدایش کردم و تصمیم گرفتم این بار تا آخر کتاب را بخوانم. 
کتاب «تکه هایی که من شدند» داستان مشکلات و شادی های جید که نوجوانی سیاه پوست است را روایت میکند؛ او در تلاش است تا با دنیایی که انگار قصد شکست دادن او را دارد،مبارزه کند. جید فکر میکند زندگی اش از صد ها تکه ساخته شده اند که با هم در تضاد هستند. رنه واتسون در این کتاب به خوبی دغدغه های یک دختر نوجوان سیاه پوست را بیان است. مجموعه ای از تلاش ها، امید ها، رفاقت ها، ناعدالتی ها و نگاه های نژاد پرستانه، تکه های به هم دوخته ای که بارها جدا میشوند و دوباره به هم وصل میشوند. 
این کتاب، کتابی نیست که تنها درباره سیاه پوست های فقیر نوشته شده باشد. نویسنده کتاب به اقشار متفاوت جامعه اشاره میکرد و ما هم شاهد خواندن وضعیت سیاه پوست ها و سفید پوست های پولدار بودیم، هم شاهد وضعیت سیاه پوست های فقیر و سفید پوست های فقیر؛ گذاشتن این چهار قشر در کنار هم، کار بسیار دشوار و در عین حال برای خواننده جذاب و شوق آور است. 
کتاب، نه تنها که به شروع نه چندان دل چسبش می ارزید، که از نظرم ارزش چندین و چند بار خواندن را دارد، چون بسیاری از نکاتش را با نگاهی مختص کتابی رمان نمیتوانی پیدا کنی! 
      

2

        مرگ کسانی که دوستشان داریم از آن اتفاق هاییست که تا قبل از آن که از نزدیک تجربه اش نکنیم، نمیتوانیم هیچگاه از بزرگی این مصیبت درکی داشته باشیم. 
فیپ دختر سیزده ساله ایست که از برادرش صحبت میکند. همان برادری که حتی یک ساعت قبل از مرگش هم پیش او بود، اما بعد دیگر میک هارته ای وجود نداشت. فیپ از تمام احساستش میگوید؛ آنقدر دقیق میگوید که حرف هایش با تک تک وجودتان لمس میشود و شما را به عمق ماجرا میکشد. فیپ بی وقفه درگیر خاطره هایش با میک است، به دعوا هایشان فکر میکند، به حسرت های در دلش و تمام آن لحظاتی که با هم می خندیدند. یک وقت هایی آن چنان غرق در خاطرات میک و فیپ میشدم، که خودم را کنار آن ها میدیدم و همه چیز برایم وقعی بودند... 
باربارا پارک شخصیت ها را طوری طراحی کرده است که حتی بعد از بستن کتاب آن چنان فکر و ذهن درگیر کتاب میشود که تا مدتی آن ها را کنار خودمان تصور میکنیم. 
این کتاب از آن کتاب هاییست که بعض آدم را میشکند و از یک جایی به بعد، اشک هایت هستند که داستان را همراهی میکنند. 


      

3

        احساسات دنیا را می سازند، به دنیا رنگ و رو میبخشند و زندگی را تبدیل به ماجراجویی شگفت انگیزی میکنند. تا قبل از این کتاب، از بیماری آسپروگر هیچ نمیدانستم. گاهی در ته دلم به خیلی ها «بی احساس» گفته بودم و ازاینکه احساسات را درک نمیکنند، رنج میبردم، اما هیچگاه به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری این چنینی هم وجود دارد.
کیتلین، به بیماری آسپروگر مبتلا است و احساست و عواطف برایش معنا ندارند. دنیای او دنیایی سیاه و سفید، بدون ذره ای رنگ است. این کتاب، داستان کیتلینی است که به تازگی برادرش، یعنی تنها دوستش را در حادثه تیراندازی ای در مدرسه از دست داده است. کیتلین در غم از دست دادن برادرش غرق شده است و سردرگم است. و این سردرگمی، برایش اتفاقات تازه ای را رقم میزند. 
کتاب، کتابی بسیار قوی بود. نوشتن داستان دخترکی بدون هیچ درکی از احساسات، پر از احساس است و به زیبایی موضوع کتاب، اضافه میکند. تنها نکته منفی کتاب، جدا نکردن دیالوگ شخصیت ها از متن روایت داستان است، که باعث گیج شدن خواننده میشد. من در بسیاری از صفحات کتاب، تشخیص اینکه الان چه کسی صحبت میکند گیجم میکرد! 
اگر با احساسات تان در حال سر و کله زدن هستید، یا کسی را به تازگی از دست داده اید، یا نوجوان( یا بزرگسال نوجوان خوان) هستید و به خواندن کتاب هایی با شخصیت های *خاص* علاقه دارید، بی شک این کتاب مخصوص شماست.
      

19

        مدت زیادی بود که دوست داشتم این کتاب را بخوانم. شوق و ذوق چندانی برای خواندنش نداشتم و تنها دلیلم برای خواندنش دانستن علت معروف شدن این کتاب، در ژانر خودش بود. اما بعد از خواندن فصل اول کتاب، هر آنچه که درباره کتاب فکر کرده بودم را کنار گذاشتم و دودستی کتاب را چسبیدم. مجذوب کتاب شدم و شب چشم هایم را بر هم نبستم تا کتاب را تمام کنم. بعد از مدت ها، این کتاب حس قدیمی و نابی را به من تقدیم کرد؛ نیمه شب و چشمان تار و سوسوی نور چراغ قوه... 
«بخش دی» داستان ایمی برنز دانشجوی سال سوم پزشکی است، که قرار است یک شب کامل را در بخش دی، که بخش بیماران روانی است سپری کند و وحشت بسیاری از این موضوع دارد. گذراندن یک شب کامل با بیماران روانی، وحشت را درون آدم شعله ور میکند، چه برسد به اینکه ایمی دلایل دیگری هم برای هراس از بخش دی دارد. دلایلی که هیچکس نباید به آن ها پی ببرد. 
بنظرم یکی از نکات مثبتی که داستان داشت، فلش بک هایی بود که به گذشته ایمی اشاره میکردند و رفته، رفته موضوع را برای خواننده شفاف تر میکردند. 
*لحظه ای خودتان را جای ایمی تصور کنید. شما قرار است شبی را در بخش بیماران روانی یک بیمارستان به سر ببرید. از لحظه ای که وارد بخش میشوید، در با قفل مخصوصی بسته میشود و اگر به هر دلیلی کد از یاد شما برود، دیگر راه خروجی ندارید. هرلحظه ممکن است یکی از بیماران به سرش بزند که شما را بکشد، و چه کسی میداند که این شب، شما چه اتفاقاتی را تجربه خواهید کرد...! 
این کتاب پیشنهاد ویژه میشود برای تمام طرفداران ژانر معمایی_جنایی! با خواندن این کتاب برای لحظاتی، نفس خود را در سینه حبس کنید و فقط دستان تان را که تند و تند کاغذ های کتاب را ورق میزنند تماشا کنید. 
      

38

باشگاه‌ها

📚 باشگاه نوجوانان بهخوان 📚

193 عضو

ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر

دورۀ فعال

همخوان

17 عضو

آنی شرلی در گرین گیبلز

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

آخیییی🥲 آره... من تا پریروز چالش ۳۰ صفحه داشتم، نابود شدم، ولی تمومش کردم... 😂 @Zahra.Parsa

5

زهرا خیلی تند داری پیش میریییی من هنوز شروع هم نکردم😂😫 گیر کردم تو خاطرات یاداشت روزانه مونتگمری...

5

حلما آقاسی پسندید.

6

حلما آقاسی پسندید.

15

حلما آقاسی پسندید.

2

حلما آقاسی پسندید.

27