جزئیات پست
1401/12/24 - 12:54
/ خواندن 4 دقیقه

و قصه این چنین آغاز شد:
من در میان انبوه نور بودم. پیچیده شده در حریری طلایی از نور. خدا مرا در آغوش گرفته بود. آغوشش لطیف بود و امن و مهربان. لبخند میزد و لبخندش منشأ تمام نورها بود.
تنها دو صدا میشنیدم، صدای خنده ی موجواداتی شبیه خودم وصدای بال فرشته هایی که می آمدند و هرکدامشان یکی از مارا به آغوش می گرفت و به نمیدانم کجا میبرد.
به خدا خیره شدم و با خودم فکر کردم او بدون لبخند چه شکلی می شود؟، اصلا او تا به حال بی لبخند بوده یا نه؟!.
به این فکر کردم که دیگر چه چیزی می تواند مثل لبخند خدا زیبا باشد؟، فکر کردم حتما زمان هایی که او لبخند نمی زند نور می میرد، حتما تاریکی ها وقتی خدا لبخند نمی زند بوجود می آیند.
این اولین فکرهای من بود،من موجودی تقسیم شده میان هستی و عدم ...
من موجودی که هستی و عدم مساوی داشتم به این ها فکر می کردم، که ناگهان خدا نگاهش را به جایی دیگر از سرزمین عدم و هستی معطوف کرد
کمی آن طرف تر، شاید در چند قدمی آغوش خدا، خدا کسی یا چیزی را نگاه کرد.
جایی میان بودن و نبودن، دیدن و ندیدن، خواستن و نتوانستم، اختیار و بی ارادگی، جایی میان نور و تاریکی، وهم و حقیقت، خیال و واقعیت، جایی که همه چیز هم هستی دارد و هم عدم، خدا تو را به من نشان داد...
من تو را دیدم، نگاهت را، لبخندت را، سیاهی چشمانت که زیباترین سیاهی بود، موهای پریشانت که خواستنی ترین پریشانی بود، و ناگهان عاشقت شدم.
من موجودی تقسیم شده میان هستی و عدم، در آغوش خدا و به اشاره ی او عاشق شدم!، عاشق موجودی که مانند من میان هستی و عدم تقسیم شده بود!.
اما تو مرا ندیدی، شاید هم دیدی، نمیدانم، این را وقتی آمدم کنارت روبه رویت ایستادم و پیشانیم را به پیشانیت چسباندم از تو خواهم پرسید.
به خدا نگاه کردم و او تمنای دلم برای پیوند خوردن به تو را از تپش هایش شنید. در آغوش خدا به قصد رسیدن به مقصد تو تکانی خوردم، اراده کردم، خواستم از اختیارم برای رسیدن به تو بهره ببرم که خدا محکم در آغوشش مرا به خودش چسباند.
نگاهم کرد، لبخند زد و به من این را فهماند که:«صبر کن، الان وقتش نیست».
در این لحظه بود که اراده و اختیاری که به من داده شده بود به صفر رسید. من در جبر خدا غوطه ور شدم و دلم گرفت.
اما خب جای شکایت نبود چرا که از خدا نمی شود شکایت کرد، خدا هرچه هم کند که باعث شود از او دلگیر شویم، همین که آن لبخندش را حواله ی چشم هایمان کند خوشبختی قلبمان را احاطه می کند. خدا را باید بابت حضور و لبخند و مهربانیش و بابت خدا بودنش شکر کرد.
اندکی بعد دیدم که خدا فرشته ای را صدا زد. فرشته تعظیم وار مقابل خداوند فرود آمد و بعد سجده کرد. خدا به او فرمان داد تا تو را در آغوش بگیرد و به جایی که نمیدانم کجا بود ببرد.
فرشته برخواست و تعظیم وار به سوی تو آمد، تو را که مانند من در حریری طلایی از نور پیچیده شده بودی در آغوش گرفت و پرواز کرد. تو آرام آرام مقابل چشمانم در نور محو شدی.
خدا نگاهم کرد و من خیره به لبخندش ثانیه ها را شمردم:«یک، دو، سه، چهار...».
ثانیه یازدهم که از راه رسید ناگهان لبخند خدا ناپدید شد، آن همه نور محو شد، موجوداتی دیدم عجیب، فضایی نیمه تاریک، و احساس ترس و غربت تمام وجود مرا گرفت. جیغ زدم و شروع کردم به گریه ای طولانی.
من از آغوش خدا، از عالمی که میان هستی و عدم تقسیم شده بودم، به عالم امکان پیوسته بودم، حالا من یک وجود قطعی و حتمی بودم.
انسانی در دنیای انسان ها.
قصه ی انسان بودن من آغاز شده و سرنوشت من جست و جو و یافتن توست، اما حالا احساس رخوت و سستی می کنم. گمانم اینجا به این احساس خواب آلودگی می گویند.
همین که بیدار شدم به دنبال تو خواهم گشت.
پ. ن: فعلا اسمشو گذاشتم «یازده ثانیه» :-)
پ. ن: از خوندن نقد و نظراتتون خوشحال میشم😊
20 نفر پسندیدند.
4 نفر نظر دادند.نظرات کاربران
1401/12/24 - 20:38
کمی متوجه نشدم!!!
1401/12/25 - 00:45
چرا ثانیه یازدهم؟
پاسخ به