جزئیات پست
1401/12/21 - 13:03

میان خیالات و افکارم در پرواز بودم. گاه خیالات تکراری را مرور می کردم و گاه افکار مشوش را سر و سامانی می دادم که ناگهان دیدم «کودکْ قصه ای» میان خیل واژه ها و خیالات و افکارم نشسته است!.
نمیدانم کی و از کدام آستانه ی ذهنم به سرزمین تخیلم وارد شد و شروع کرد به احاطه اش!.
راستش را بخواهید «کودکْ قصه» های بسیاری از تخیل من زاده شدند و من مادر خوبی هم برای هیچکدامشان نبودم، چرا که همه شان ناقص ماندند و حتی در آستانه ی پژمردگی قرار گرفته اند.
حالا این یکی هم آمده و خودش را به آن ها افزوده و شده تشویشی نو برای وجدانم از ترس اینکه نکند او هم به مانند خواهر و برادر هایش ناقص بماند،که مبادا تنها ایده ای در گوشه ی سرزمین تخیلم و اسیر هجوم واژه ها بماند!.
دلم میگیرد برای آلمای «سیب هایم کو؟!» که هنوز منتظر است تا قصه ی عجیب عشق و فراموشی اش را بگویم؛
یا آن دختر بی نامِ قصه ی «دختری که شاعر بود» می دانم از من دلشکسته شده که هنوز قصه ی غم ها و تنهایی و آرزوهای مرده اش را ننوشته ام تا از اندوهش کمی کاسته شود؛
ناقص ماندن نامه هایم که نامشان را گذاشته بودم«از یک وجود حاضر به ممکن الوجود های غائب» هم که داد خودم را هم بر سر خودم در آورده است.
و حالا این «کودکْ قصه» ی نورس هم آمده و شده است نورعلی نور!.
می گوید نامش« یازده ثانیه» است، اما من موافق نامش نیستم چرا که آدم را یاد «یازده دقیقه» جناب کوئیلو می اندازد.
می گوید قصه اش میان هستی و عدمْ آغاز می شود،
می گوید هرآنچه بعدها در سرنوشتش رخ میدهد بنایش از یازده ثانیه ای است که خدا در جایی میان هستی و عدم نگهش داشت و اجازه نداد به هستی ملحق شود.
می گوید قصه اش قصه ی دیر کردن خداست!،
می گویم خدا که دیر نمی کند کودک نادان من!،
می گوید خدا دیر نمی کند اما گاهی برای ما دیر می شود!.
می گوید او مثل باقی «کودکْ قصه» ها نیست که سکوت کند و منتظر بماند تا بالاخره قصه اش را بنویسم،
می گوید تا قصه اش را ننویسم دست از سرم بر نمیدارد و یک ریز صدایش را در سرم خواهم شنید!.
گمان می کنم از پس ننوشتن این یکی بر نیایم، از همه «کودکْ قصه» ها کوچکتر اما از همه زورش بیشتر است!.
قولی به او نمی دهم، به خودم و شما هم همینطور، اما شاید از پس رخوت قلمم بتوانم بر بیایم و قصه ی این جناب کوچولوی «یازده ثانیه» را بنویسم.
از شما چه پنهان خودم هم مشتاقم از قصه اش سردربیاورم!.
و قصه این چنین آغاز شد:
من در میان انبوه نور بودم.
پیچیده شده در حریری طلایی از نور.
خدا مرا در آغوش گرفته بود. آغوشش لطیف بود و امن و مهربان.
لبخند میزد و لبخندش منشأتمام نورها بود.
با خودم فکر کردم خدا بدون لبخند چه شکلی می شود؟، اصلا او تا به حال بی لبخند بوده است؟،
حتما زمان هایی که او لبخند نمی زند نور می میرد،
حتما تاریکی ها وقتی خدا لبخند نمی زند بوجود می آیند.
این اولین فکرهای من بود،موجودی تقسیم شده میان هستی و عدم ...
✨پ-ن: با کلی وسواس عکس پست رو انتخاب کردم، امیدوارم تناسبی که در ذهن من با متن داشت رو برای شما هم داشته باشه.
✨خوشحال میشم نقد و نظراتتون رو بخونم😊🌻
32 نفر پسندیدند.
7 نفر نظر دادند.نظرات
1401/12/21 - 22:51
درود جالب بود! کاش این قصه را کامل کنید و قصۀ آنهای دیگر را هم بنویسید. بسیاری از قصه ها خواندنی و شنیدنی خواهند بود. سپاس!
1401/12/21 - 23:28
ممنون از حسن نظرتون. سعی می کنم تکه هایی از این قصه رو همینجا منتشر کنم.
جواد ابراهیم نژاد درزی
1401/12/21 - 13:36