جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می برد

جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می برد

جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می برد

بختیار علی و 2 نفر دیگر
3.7
24 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

36

خواهم خواند

16

ناشر
نیماژ
شابک
9786003672000
تعداد صفحات
136
تاریخ انتشار
1399/6/25

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
برنده ی جایزه ی موسسه فرهنگی هنری اندیشه 
برنده ی جایزه ی زین احمد هردی 
برنده ی جایزه ی وزارت فرهنگ کردستان 
برنده ی جایزه ی شیر کوبیکس 

      

لیست‌های مرتبط به جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود می برد

یادداشت‌ها

          رئالیسم جادویی خاورمیانه‌ای 
بختیار علی در کتاب «عمویم جمشید خان؛ مردی که باد همواره او را با خود می‌برد (ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای، تهران: نیماژ، 1395) که به اعتقاد برخی از منتقدان از پیروان رئالیسم جادویی است ماجرای شخصیتی به نام «جمشید خان» را روایت می‌کند که به دلیل کاهش وزن شدید می‌تواند در باد پرواز کند. اما پرواز او پروازی نیست که رویای انسان بوده است. جمشید خان در سال‌های زندان و شکنجه‌ی صدام آن‌قدر وزن کم کرده که هم‌چون کاغذی سبک شده و باد او را به هر جا که می‌خواهد می‌برد. جسم او هم در زندان همه‌ی بارهای اضافی خود را از دوش برداشته و فقط اندام‌های اصلی و ضروری را برای یک زندگی ابتدایی باقی گذاشته. رئالیسم جادویی بختیار علی در این رمان الهام‌گرفته از زادگاهش، خاورمیانه، است که ماجراهای روزمره‌اش به خاطر جنگ و مهاجرت و ویرانی کم‌تر از رویدادهای عجیب و غریب امریکای لاتین مستعد شکل‌گیری این سبک نیست. 
«عمویم جمشید خان...» پیش‌تر با ترجمه‌ی رضا کریم‌مجاور در نشر افراز چاپ شده است. این رمان در کنار رمان مشهور «آخرین انار دنیا» از مهم‌ترین آثار این نویسنده‌ی کُرد محسوب می‌شود که بیش از هر چیز نمایانگر سبک خاص روایت او را در قالب رئالیسم جادویی در جغرافیای خاورمیانه است.


ماهنامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی چهاردهم، سال ۱۳۹۵.
        

5

          گفتار اندر نقد نشر نیماژ
منقل‌ را می‌آورند، زغالی می‌گیرانند و سپس قد یک فندق تریاک از لول خود می‌کنند و روی حقه‌ی وافور می چسبانند. سوراخ وافور را با سوزن طلاییِ زنگ‌زده‌اش وا می‌کنند و وافور را با یک دست روی لب گذاشته و با دستی دیگر با انبری یک ذغالِ سرخ را از منقل برداشته و پس از فوتی به آن، به حقه نزدیک و دودی جانانه می‌گیرند و در حالیکه بسیار آهسته دود را بیرون می‌دهند شعار می‌دهند که:
این چه وضعی‌ست؟
چرا مردم کتاب نمی‌خرند؟
چرا وضعیت چاپ و نشر چنین است؟
صنعت نشر ورشکته است!
و همانگونه که دود بعدی را می‌گیرند در ادامه در دفترچه‌ی خود یادداشت می‌کنند که فلان کتاب در تجدید چاپ بعدی به یکباره با چند برابر چاپ قبلی چاپ گردد اما با کاغذی نازک‌تر و چاپی بسیار بی‌کیفیت‌تر که خواننده در خواندن نوشته‌های پشت و روی هر صفحه به آنگوزمان بیفتد!
ساعتی از نشئگی می‌گذرد که یک مشتری به نام سهیل به نشر نیماژ پیام ارسال می‌کند که:
این چه وضعی‌ست؟
چرا برای مشتری ارزش و احترام قائل نیستید؟
چرا به نسبت پولی که دریافت می‌کنید به همان اندازه برای کیفیت کتاب خرج نمی‌کنید؟
اما مدیران نشر که حال نه معلوم است نشئه هستند و نه معلوم خمار؟!
در پاسخ، با یک ضدحمله‌ی بی‌شرمانه به مشتری می‌گویند: این به ما مربوط نیست!!!
و شما می‌بایست هنگام خرید، کتاب را بررسی و در صورت ایراد کتاب سالم را خریداری می‌کردید!!!

آقا/خانم نشر نیماژ: تف به شرافت شما

گفتار اندر توصیف کتاب
"او خوابیدن در آسمان را خیلی دوست می‌داشت.
تردید دارم از روایت این داستان که می‌دانم، آن‌هایی که جمشیدخان را واقعا ندیده‌اند هرگز نه باور می‌کنند و نه درک می‌کنند."

موضوع جذاب، انتخاب المان‌هایی بسیار سخت نظیر پرواز انسان و بارش خون از آسمان، پرداخت نه عالی اما خوب و جمع‌بندی مناسب، که باعث شد تلخی روانم را از ناشر بشوید و به همراه جمشید خان به آسمان ببرد.

شجره نامه
حسام خان (پدربزرگ)
پیروز (مادربزرگ)
جمشید خان (پسر کوچک حسام خان)
ادیب خان (پسر بزرگ حسام خان)
سرافراز خان (پسر وسطی حسام خان)
اسماعیل (پسر ادیب خان)
سالار (پسر سرافرازخان)
غزل (خواهر اسماعیل و دختر ادیب خان)
صافی ناز (دختر صدیق پاشا-زن جمشید خان)
احسان بایزید(معشوق صافی ناز)

گفتار اندر داستان کتاب
نخستین کتابی بود که از ادبیات «کرد/کورد» و صدالبته «بختیارعلی» می‌خواندم و پیش از هر حرفی رضایت خود را از ترجمه‌ی آقای «مریوان حلبچه‌ای» به جهت متن روان، ساده و بی‌آلایشی که تقدیم ما نموده‌است ابراز می‌دارم.
باز هم رئالیسم جادوییِ مورد علاقه‌ی من و اینبار نویسنده‌ای دیگر، خوشحالم که این کتاب دوست داشتنی را مطالعه نمودم.
اگر بخواهم با نگاهی ساده کتاب را معرفی کنم، می‌نویسم:
جمشید خان در زندان صدام شکنجه شده و در شکنجه آنقدر از جانش آب رفت تا اینکه باد او را همانند بادبادکی با خود برد و به شکلی که در داستان می‌خوانیم به همراه برادرزاده‌هایش اسماعیل و سالار به «بارانوک» روستای قدیمی‌شان پناه می‌برند.
با اعلام عفو عمومی رژیم بعث، به شرط عضویت در ارتش بخشوده می‌شود و در جنگ عراق با ایران به شکل جالبی شرکت دارد و دو برادرزاده‌اش نیز نقش نگهدار او هستند تا مبادا او را باد ببرد اما گاهی این اتفاق رخ می‌دهد و گاهی نیز خیر و نکته‌ی جالب داستان این است که وقتی به هر دلیلی که در داستان می‌خوانیم او به روی زمین سقوط می‌کند، سقوطش منجر به فراموشی او و تغییر روند زندگی‌ش می‌شود و ما در فصول مختلف تغییرات و زندگی جدید او را می‌خوانیم، تا اینکه... .

بستگی دارد این کتاب را به چه دیدی بخوانیم، اگر بخواهیم به دیده‌ی یک داستان روان بنگریم بسیار عالی‌ست و چه بهتر برای پر کردن وقت ما، اما اگر بخواهیم به شکل دقیق نیز بدان بنگریم، باید عرض کنم که بختیارعلی تاحدودی و نه بسیار دقیق و مستند اشارات خوبی به وضعیت سیاسی، اجتماعی و بحران‌های کشورش در دوران پیش و پس از صدام کرده است و این اشارات داستانش را نه وزین اما پربار نموده است.

نقل‌قول نامه
"دیکتاتورها نمی‌میرند، بلکه همچون ققنوس حاکستر می‌شوند و کمی بعد دوباره از زیر خاکستر خود سر برمی‌آورند."

"گلوله‌ها کاری کردند که خدا را هم برای همیشه فراموش کند."

کارنامه
یک ستاره بابت اینکه در سطح، کیفیت و حد و اندازه‌ی شاهکارهایی که با این سبک که دست بر قضا مورد علاقه‌ام است و پیشتر خوانده‌ام، یک ستاره بابت اینکه اشارات به رخدادها سطحی بود و نه مستند بر واقعیات از کتاب کسر و نهایتا سه ستاره برای این کتاب منظور می‌کنم.

سی‌ام مهرماه یک‌هزار و چهارصد
        

5

        آرزوی داشتن مملکتی که بادش آدم را با خود نبرد
توصیف انسان خاورمیانه با ابزار رئالیسم جادویی
(جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد) نوشته؛ بختیار علی، نویسنده و شاعر کرد عراقی ساکن آلمان است که علاقه مندان به داستان در ایران بیشتر اورا با رمان تحسین شده (آخرین انار دنیا) میشناسند. مریوان حلبچه ای این اثرا را از کردی به فارسی برگردانده و نشر نیماژ در سال 1395 به چاپ سپرده است. 
تمام داستان همان گونه که از نامش پیداست، حول محور جمشید خان می گردد. جمشید خان مبارز به ظاهر کمونیستی است که در زمان دیکتاتوری صدام در عراق در سن هفده سالگی دستگیر می شود. کمونیستی که آرمانهایش با آنچه معمولا از کمونیستها انتظار میرود کمی متفاوت است. جمشید خان قبل از دستگیری  مردی کوتاه قد وکمی چاق بود که در زندان به شدت ضعیف شده و کاهش وزن ناگهانی و شدیدی پیدا میکند. در یکی از جابجایی ها در حیاط زندان به ناگاه باد شدیدی می وزد و جمشید خان را همچون پر کاهی از زمین کنده و به هوا میبرد از زندان خارج میعکند و کیلومترها آن طرف تر، روی سقف یک مکانیکی رها میکند. 
داستان طوفانی آغاز میشود. روایتی اول شخص بر بستر رئالیسم جادویی. انتخاب هوشمندانه راوی اول شخص با زاویه دید محدود، اطلاعات داستان را در غالب دیده‌ها و شنیده‌های سالار، برادر زاده جمشید خان، در اختیار خواننده می گذارد که این امر از تفسیر اضافی رویدادها جلوگیری کرده و این ایجاز، موجب درگیر شدن ذهن مخاطب برای تخیل بیشتر و ساخت فضای قصه در ذهن اومی شود. 
جمشید خان از زندان فرار کرده و شاید در نظر اول قهرمان است. قهرمانی با قدرت پرواز اما بی اراده. قهرمانی که تابع شرایط محیط است و باد او را به هر طرف که خواهد میبرد. قهرمانی که پس از هر بار سقوط، خاطراتش رنگ می‌بازد و بدل به شخصیتی دیگر میشود. مردی که از گذشته‌اش هیچ خاطره‌ای ندارد و تبدیل به بازیچه‌ای برای رسیدن قدرتها به اهدافشان میشود. جمشید خان پس از هر بار سقوط، شخصیت و اندیشه اش تغییر میکند و در هر شخصیت جدید، بینهایت افراطی است. مردی با توان پرواز که بی‌اندازه غمگین است. جمشید خان شاید به نوعی نماد مردم خاورمیانه باشد. انسانهایی که به واسطه توانایی یا قابلیت خاصی مدام تحت ستم وسلطه بوده‌اند و داشته هایشان بلای جانشان شده. انسانهای غمگین در جستجوی آزادی، که با در باغ سبزی به بیراهه رفتند. دارایی‌شان را برای توهم عشقی به فنا داده‌اند و با اندک قدرتی به دیکتاتوری کشیده شده‌اند.   
داستان در اواسط کمی به تکرار کشیده میشود اما در فصل پایانی، بختیار علی از زبان سالار نسخه ای برای رهایی از فراموشی و رنج و بی هویتی برای جمشید خان میپیچد و آن خالکوبی گذشته بر روی بدن همچون کاغذش و مهاجرت از میهن است.
چاپ شده در روزنامه ایران
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

14

          "به نظرم میشود سبک این رمان را رئالیسم جادویی دانست چون مثل کارهای مارکز با یک قرارداد کوچک تصرف محدودی در واقعیت صورت میگیرد. مثلا آن جا کشیش آن قدر موعظه میکند که یک متر از زمین فاصله میگیرد و این جا جمشید خان در زندان صدام آن قدر وزن لاغر و نحیف میشود که با وزیدن هر بادی از زمین جدا میشود و به آسمان میرود"
به نظرم کشورهایی که استبداد را تجربه کرده اند بستر خوبی هستند برای پرورش رئالیسم جادویی"

یکی از عناصر رمان طنز است. طنزی خیلی رقیق که به واسطه امکان عجیب جمشید خان به وجود آمده :

 "هشت ماه پس از عروسی، صافی ناز پسر جوانی را می آورد که در پرواز به جمشید خان کمک کند. پیش از این در هنگام پرواز جمشید خان د خواهران و پدرشان صدیق پاشا ریسمان او را نگه می داشتند... آنان از این کار احساس شادی بچه گانه ای می کردند و خرسند بودند که چنین داماد پرنده ای دارند و می توانند او را بادبادک وار به هوا بفرستند."
 "خواهران صافيناز بهش می گفتند که او خوشبخت ترین زن دنیاست، چون هر زنی از صمیم قلب می خواهد شوهری داشته باشد که گه گاه بتواند او را مانند بادبادک هوا کند.
من وقتی که ماجرای این پسر جوان را شنیدم، به پیگیری هویت او پرداختم و پس از پرس وجوی بسیار دریافتم که این جوان کسی نیست جز احسان بایزید که از چند سال پیش با صافيناز روابط عاشقانه داشته، اما به خاطر تنگدستی قدم پیش نگذاشته و رسما به خواستگاری اش نرفته است."


یکی از نقاشی های شاگال نقاش فرانسوی که در رمان بهش ارجاع داده شده را هم ببینید:
<img src="https://scontent-atl3-1.cdninstagram.com/vp/3977a7d2cc5c0e250b2cd75636292777/5D09E542/t51.2885-15/e35/26071010_893198977516327_2258210550590734336_n.jpg?_nc_ht=scontent-atl3-1.cdninstagram.com" width="333" height="333" alt="description"/>
واما:
 "اثر خیلی با شفافیت و روشن بینی و شهود شروع میشود اما میرود سمت غرغر کردن و پوچ گرایی که مشخصه روشنفکرهای ملل خاور میانه ست. 
و میشود گفت که به همین ترتیب یعنی با آرزوی فرار از سرزمین مادری تمام میشود
این اثر در واقع نقدی است اولا بر استبداد که مسیر زندگی انسان ها را عوض میکند و چیزی برای آنها رقم میزند که دون شان انسانی است
ثانیا نقدی است بر روشنفکران شرقی که میخواهند هزار و یک راه مختلف را برای به دست آوردن آزادی امتحان کنند و در میان این راه های مختلف بارها و بارها مرتکب اشتباهات بزرگ میشوند
من اصلا نفهمیدم چرا چند بار جمشید خان و راوی هی دم از پوچ گرایی و خالی بودن آسمان میزنند؟ چه اصراری بود؟  انگار نویسنده اصرار داشت یک حرف گنده بگذارد در دهان شخصیتش
در مورد پرداخت داستانی اثر هم باید بگویم که شتابزدگی از سر و روش می بارد و حجم اثر باید لااقل دو برابر این می بود. دیالوگ نویسی ها خیلی خیلی کم هستند و صحنه ها هیچ گونه جزئی نگری ندارند. واقعا انگار همان طور که در انتها معلوم میشود این اثر را برادرزاده کم سواد جمشید خان نوشته که چندان با داستان نویسی آشنا نیست.
        

0

          اوّلین بار بختیارعلی را از آخرین انار دنیا شناختم. در نظر اوّل برایم عنوان جذّابی بود. فکر کنم از روی عنوان خیلی چیزها را می‌شود فهمید. اگر عنوان خلاقّانه و جذّاب باشد، بدون تردید بر وجود ذهنی خلّاق دلالت می‌کند امّا در غیر این صورت، نمی‌توان گفت نویسنده‌ی خوبی ندارد. قبل از این رمان، قمارباز داستایفسکی را خوانده بودم که اگرچه عنوان ساده‌ای دارد، امّا از تک تک حروفش لذّت بردم.
داستان درباره‌ی مردی به نام جمشیدخان است که به دلیل شکنجه‌های رژیم بعث عراق، اینقدر کم‌وزن می‌شود که باد، همیشه او را با خود می‌برد. هر بار که باد او را جا به جا می‌کند، او بخش عمده‌ای از حافظه‌اش را از دست می‌دهد و رویکرد جدیدی را اتّخاذ می‌کند. در واقع بعد از هر سقوط، دنبال چیز خاصّی می‌رود و تمام آنچه در سابق را سپری کرده بود، فراموش می‌کند.

داستان به زبان اوّل شخص روایت می‌شود و می‌توان گفت سبک رئالیسم جادویی دارد. بیش از هر چیز دیگر، داستان مالامال از مضامین سیاسی است. حرف‌زدن درباره‌ی نابرابری، درباره‌ی فساد دستگاه‌های اداری، درباره‌ی سوء استفاده‌ی سیاست‌مداران از مردم و چیزهای مختلفی مثل این، بخش قابل توجهی از کتاب را شکل می‌دهد. غیر از آن، توجه به مسئله‌ی مهاجرت هم از آن چیزهایی است که مضمون داستان کم و بیش، به آن می‌پردازد. در جایی از داستان می‌خوانیم:

توی دنیا هیچ شغلی مطمئن‌تر از قاچاق انسان نیست. تا وقتی که آدما مثل حالا غمگین باشن، مدام به فکر فرار از خاک خودشون میوفتن. این که آدما خیال می‌کنند توی یه جای دیگه خوشبخت می‌شد، یه نوع مشکلیه که از بابا آدم برامون مونده. (ص93)
این قسمت از کتاب برایم تداعی‌گر شعر زیبای طالب آملی بود:

خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم
منزلی امن‌تر از گوشه‌ی تنهایی نیست

برای من سبکی وزن جمشیدخان استعاره‌ای از تهی‌بودن روح او بود. این هم چیز تازه‌ای نیست. آدم‌ها هرچه قدر از درون پوک و خالی باشند، سبک‌تر هستند و در مواجهه با افکار دیگران، با نگاه‌های دیگران، مثل برگ بی‌وزنی جا به جا می‌شوند. این که این جور آدم‌ها در رابطه‌شان با دیگران به هزار و یک مشکل می‌خورند عجیب نیست، چون قبل از هر کس،‌هیچ وقت تکلیف خودشان با خودشان را نمی‌فهمند.

از ضمیر سوّم شخص نگویم که فکر کنم آدم‌هایی این طوری خیلی دوردست هستند. نه. همین‌جا. خود من بارها این بی‌ریشگی را حس کردم. آدم وقتی هیچی از خودش ندارد، هیچ وزنی ندارد و دست به دست افکار و امیال آدم‌های دیگر می‌شود. می‌بیند فلانی چه گفت و برای جلب نظر او، حرف او را تأیید می‌کند. باری هم حرف مخالفی را می‌بیند و او را تأیید می‌کند. این آدم هیچ‌وقت آرامش هم نمی‌گیرد. چون اصلا نمی‌داند کجا و برای چه می‌رود!

آدم این مدلی معمولاً فقط غریزه و حیوانیت‌اش را می‌فهمد. این را می‌فهمد که من باید به سود خودم کار کنم. از هر راهی هم برای ارضای این حیوانیت‌اش فرو گذار نمی‌کند. یک جایی جمشید خان می‌گوید:

پیش‌تر تنها دیکتاتوران بزرگی همچون هیتلر و استالین و موسولینی می‌توانستند چنین کارهایی بکنند؛ دیکتاتورهایی که ارتش و دولت و پلیس مخفی داشتند. امّا حالا کافی تا یک سایت داشته باشی تا بتوانی عقل و اندیشه‌ی هزاران نفر را در مسیری که می‌خواهی هدایت کنی. هر کسی را که می‌خواهی در نظر مردم محبوب یا منفور کنی. دوستانت را بزرگ جلوه دهی و دشمنانت را رسوا کنی. ص 116
غیر از نکته‌ی اصلی این نقل قول، ببینید افکار عمومی را چطور توضیح می‌دهد! افکار عمومی همین جمشیدخان خودمان هستند. آدم‌هایی بی‌وزنی که به‌راحتی می‌توان به علاقه‌مندی‌های آن‌ها جهت داد و مشخص کرد که را دوست بدارند و از چه کسی بیزار باشند. باید خیلی هشیار بود. باید دم قلب ایستاد و پاسبانی داد. بررسی کرد که چه کسی داخل می‌رود و چه کسی از ورود منع می‌شود. دلیلش چیست.

فکر کنم نام بختیارعلی در ایران با نام آقای مریوان حلبچه‌ای گره خورده باشد. او مترجم آثار مختلف ایشان در ایران است. من کتاب‌های آخرین انار دنیا و همین کتاب را با ترجمه‌ی ایشان خواندم. راضی کننده بود.
کتاب 134 صفحه دارد و انتشارات نیماژ آن را چاپ کرده است. اگر بخواهم آن را رده‌بندی کنم، آن را رمانی «خوب» توصیف می‌کنم. بی‌انصافی است اگر در برابر «عقاید یک دلقک» یا «قمارباز» بخواهم این کتاب را عالی یا خیلی خوب توصیف کنم. امّا تجربه‌ی جالبی بود.

حرفم را با نقل قولی از درون کتاب به پایان می‌برم:

عشق کاری می‌کند که انسان همه‌ی استعدادهای پنهانی‌اش را به‌کار بیندازد و تمام توانش را برای مبهوت کردن معشوقه‌اش به کار بندد. ص60
        

4

          پشت جلد را بخوانیم و وسوسه نشویم؟ انسانی شبیه بادبادک یا نظریۀ انسان‌پرندگی!؟ این کتاب از آن تیغ‌های دولبه است که یا طرفداران بسیار خواهد داشت که هردم یک معنی تازه در آن بیابند یا منتقدان دوآتشه که بر پوچی‌اش اصرار کنند.
جمشیدخان شاید نماد انسانی است که در زندگی همه‌چیز را تجربه کرده و به هیچ پایبند نیست. (از اینجا به بعدش شاید نوعی اسپویل (فاش‌سازی؟) داستان باشد، اما تلاشم این است که در لفافه حرف بزنم). روند زندگی او اینگونه است که روزی غرق در سیاست است و روزی غرق در جنگ، در عشق، در عیش، در ایمان، در پوچی، در ثروت و ... . هر بار که فرود می‌آید، یا بهتر بگویم هربار که در آسمان یکی از معانی زندگی آدمیزاد اوج می‌گیرد و به افراط می‌رسد به یکباره مسیر زندگی‌اش تغییر پیدا می‌کند.
انتهای داستان بی‌اندازه با چنین چیدمان و ترکیبی جور است؛ چیزی جز از دست‌دادن انسانیت در انتظار آدمِ حزبِ باد نیست.

یک نکتۀ مهم دربارۀ این کتاب بی‌احترامی نویسنده به نخستین پیامبر، حضرت آدم علیه‌السلام است که از قضا ناشر همان بخش را روی جلد تکرار کرده. این کتاب کلی جملۀ قشنگ دارد، چرا خب؟
        

3