برج سکوت

خواندهام
6
خواهم خواند
15
در حال خواندن
0
می شود امید را حفظ کرد... می شود دل به ناامیدی نداد... می شود مرگ را فراموش کرد... می شود خودمان و همه ی آدم ها را عاقبت به خیر تصور کنیم... می شود همه ی تلخی ها را درز گرفت و رویشان چشم بست... می شود گفت با همه ی بدبختی هایی که سرمان آمد، آخر کار خوشبخت شدیم، ترک کردیم و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد... می شود خود را زد به مشنگی و تاریکی را انکار کرد برای همه ی عمر، آنچنان که آب از آب تکان نخورد... می شود گفت همه ی اینها خواب و خیال بود و در دنیای واقعی ما مشتی آدم خوشحال و خوشبخت بودیم و شب تا به صبح دل ای دل می کردیم... آن وقت آخر داستان همه سرمان را راحت می گذاشتیم زمین و یک خواب راحت می کردیم... این طور همه راضی می شدند، حتی ممیز... اما وای از وقتی که از روبه رو با واقعیت برخورد کنی! ویرانی حتمی است! اصالت درد و رنج حتمی است! مرگ حتمی است! داستان آنچنان هولناک است که به اندازه ی یک پلک زدن فرصت غفلت نداریم... نمی شود تاریکی را انکار کرد... این جذبه ی ترسناک واقعیت است که نگاه را خیره می کند و آدمی را بهت زده... نمی شود طفره رفت...نمی شود از این برخورد جان سالم به در برد... اگر جان سالم به در ببریم، اگر رنج نکشیم و اشکمان در نیاید، به حتم یک جای کار می لنگد و داریم دروغ می گوییم...پسرم مهرگان می پرسد:(کی می توانم برج سکوت را بخوانم؟)می گویم:(وقتی شانزده ساله شدی!)دنیای بزرگ سالی با تمام رنج هایش به زودی از راه خواهد رسید و کودکی دور و دست نیافتنی خواد شد...حالا تا می توانی کودک باش و جای من هم کودکی کن...
لیستهای مرتبط
یادداشتها
1401/6/9 - 20:04
17 نفر پسندیدند.
کتاب در حال مطالعه ای وجود ندارد.
با جستجو میتوانید کتابهای مورد علاقهی خود را انتخاب کنید و به این لیست اضافه کنید.